📷Part 19📷

403 130 36
                                    

صدای قطرات بارون پاییزی که از پشت شیشه به گوش می رسید به قدری لذت بخش بود که باعث شد لبخندی رو لباش بشینه.چشماشو بست و از عطر خوش بوی قهوه های کافه مورد علاقش لذت برد.دستاشو تو جیب پالتوی نسکافه ایش که از شدت سرمای بیرون مشت کرده بود شل کرد و با قدمای آروم سمت میزی که یه جورایی پاتوقش محسوب میشد رفت.

به محض این که پشت میز نشست دستاشو جلو برد و با نوک انگشتش ضربه ای به تنگ شیشه ای ماهی زد و با دیدن فرار کردن ماهی کوچیک توی تنگ،لبخندش بزرگ تر شد.

مشغول ور رفتن با تنگ ماهی بود که دستی یه سینی جلوش گذاشت.تو سینی یه ظرف از شکلات تلخای مورد علاقش و یه فنجون قهوه بود.

_بد موقع اومدی فقط 85 درصد داریم.اگه دو ساعت زودتر می اومدی هنوز یکم 93 درصد داشتیم.

با شنیدن صدای آشنایی با خنده سرشو بالا آورد.با انگشتش اشاره ای به سینی کرد و گفت:«شاید میخواستم یه چی دیگه سفارش بدم»

دختری که سینی رو روی میز گذاشته بود با اخم با نمکی گفت:«من تو رو میشناسم پسر.از همون دبیرستان که این کافه رو پیدا کردی تا الان هیچی جز اینا سفارش ندادی چجوری یدفعه سلیقت تغییر میکنه؟؟»

لبخند سهون عمیقتر شد و با خنده گفت:«نه یونا.اینجور نیست که سلیقم عوض شده باشه.فقط میخواستم یه چیز دیگه رو هم امتحان کنم»

یونا با تعجب پلک زد و گفت:«چیو میخوای امتحان کنی؟؟»

لبخند پسر پشت میز با فکر کردن به خوراکی های مورد علاقه کاک بلاک دانشگاه لبخند عجیبی زد و گفت:«یه کیک شکلاتی و یه لیوان هات چاکلت با بستنی قهوه و شکلات نارگیلی»

چشمای یونا بزرگتر از حد معمول شد و گفت:«برای هر کی که هست مثل تو چیزای قهوه ای دوست داره»

با دیدن نگاه پوکر سهون شونه ای بالا انداخت و گفت:«خو همشون قهوه این دیگه چرا ناراحت میشی؟؟»

سهون جوابی نداد و یونا با کنجکاوی گفت:«ولی خودمونیم مخ کیو میخوای بزنی سهون؟؟اولین باری که خواستی یه چیز به جز سفارش معمولیت آماده کنم میخواستی مخ یه پسریو بزنی»

سهون نگاهشو از یونا گرفت و بی حوصله گفت:«فقط همشونو حاضر کن و بسته بندی کن باید برم»

یونا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:«چشم قربان»و به سرعت رفت تا سفارشای سهون رو آماده کنه.همین که خواست یه کیک شکلاتی رو بسته بندی کنه دستش رو هوا موند و با تعجب فکر کرد "چرا حس میکنم این سفارشا خیلی آشنان؟؟"

---------------------------------------------------------------------------------

_جونگینا لباساتو گذاشتم رو تختت!

با شنیدن صدای هیونگش دوش آب رو بست و بلند گفت:«باشه هیونگ»بعد دوباره دوش رو باز کرد و مشغول شستن موهاش شد.بعد از شستن موهاش یکم زیر دوش وایساد و دوش رو بست و سمت رختکن رفت.تن پوش حوله ای قهوه ایشو تنش کرد و حولشو رو موهاش انداخت.

با قدمای آروم سمت تخت رفت و جعبه لباسایی که هیونگش برای تولد فردا شبش گرفته بود رو باز کرد.با لبخند به کت شلوار مخمل نسکافه ای و پیرهن قهوه ای نگاه کرد و زیر لب گفت:«بکهیون عصبی میشه اگه اینو ببینه»

در جعبه رو بست و سمت چراغ خوابش رفت.همین که خواست برقو خاموش کنه با شنیدن صدای تقه هایی که به در بالکن خورد،با تعجب و ترس برگشت.

"نکنه روحه؟؟"

سریع فکر کرد و چوب بیسبالی که کنار تختش بود و هنوزم نمیدونست چرا جنی براش خریده رو بلند کرد.شاید برای دفاع از خودش بهش داده بود؟؟

یکم که گذشت و هیچ صدایی نشنید با شجاعت بیشتری جلو رفت و یدفعه در بالکن رو باز کرد.چوب بیسبالو بالا آورد ولی به جای روح و یا حتی دزد......یه جعبه کادو دید؟؟

با تعجب پلک زد و جلو رفت.سرشو خم کرد و با دقت دورشو نگاه کرد تا یه وقت یه سیمی چیزی بهش وصل نباشه.بعد که دید به جز ظاهر شدن یهویی این جعبه تو بالکنش هیچ چیز دیگه ای در موردش عجیب نیست،چوبو کناری انداخت و با مکث درشو برداشت.

سرشو خم کرد و با دیدن محتوای کادو لبخند بزرگی زد.سریع دستشو جلو برد و بسته آشنای کیک رو باز کرد و با لبخند به کیک شکلاتی تو جعبه نگاه کرد.با ذوق تو جاش پرید و بی مکث دستشو جلو برد و از گوشه خامه های نسکافه ایش ناخونک زد.وقتی انگشتشو تو دهنش گذاشت،چشماشو بست و با لذت اوم کشداری گفت.کیک رو فراموش کرد و به بقیه بسته ها نگاه کرد.دستشو جلو برد و فلاسک نقره ای رنگ رو برداشت و با باز کردن درش نفس عمیقی کشید.وقتی بوی آشنای هات چاکلت رو حس کرد لبخند بزرگی زد و فوری درشو بست تا بقیشونو چک کنه.با دیدن بستنی و شکلاتای نارگیلی با ذوق بالا پرید و با دستاش جلوی دهنشو گرفت و جیغ خفه ای کشید.

انعکاس نور چراغای بالکن روی صورت هیجان زدش باعث شد تا لبخند گوشه لب پسری که از دور تماشاش میکرد،عمیق تر بشه.وقتی رفیق دیوونش پیشنهاد داد خوراکی های مورد علاقه پسر شکلاتی رو قایمکی بهش بده و بکهیونم رمز در خونه رو بهش داد،فکر نمیکرد همچین احساسیو تجربه کنه.یه حس خوشحالی فوق بی انتها که از دیدن چهره ذوق زده کاک باکره رو به روش نشات می گرفت.چون نمیدونست چطوری فردا شب بهش کادو بده این راهو انتخاب کرده بود.و البته که قرار نبود ناشناس بمونه.

چون همون موقع جونگین نگاشو از خوراکیای مورد علاقش که نصف شب تو بالکنش پیدا شده بودن گرفت و با کنجکاوی نامه کنار بسته شکلات رو باز کرد.

نامه ای که نوشته بود " بستنی قهوه ، کیک شکلاتی ، هات چاکلت و شکلات نارگیلی...اینارو دوست داری مگه نه؟؟......بیبی!! "

همون بیبی آخر جمله کافی بود تا جونگین شوکه سر جاش تکون بخوره و تند تند پلک بزنه.

تنها کسی که بیبی صداشمیکرد......نه امکان نداشت!!

_______________📷🎻📷_______________

دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی چان داره میره سربازی و نمیکشم بنویسم:')

خودم شخصا عاشق شب تولدم*^*

مراقب خودتون باشین💙💖

Kak Block(EXO_sekai)[Full]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt