Chapter 3

1.1K 356 27
                                    

از وقتی سوار ماشین شده بود حس میکرد حالت تهوعش کامل برطرف شده و همینم بهش کمی حس خوب میداد . البته اون همیشه همینجوری بود ! یهو حالش در حدی بد میشد که دلش میخواست بمیره و یهو حالش جوری خوب میشد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ! و همینم بیشتر اذیتش میکرد .

از تو سبدی که کیونگسو براش آماده کرده بود ظرف میوه رو دراورد و گذاشت رو پاش و یه دستی درشو باز کرد و از توش یه خیار برداشت و گذاشت تو دهنش و وقتی حس نکرد که میخواد چیزی که خورده رو بالا بیاره شروع کرد به خوردن بقیه میوه هاش .

آهنگای ملایمی که تو ماشین پخش میشدن ، درختای رنگی رنگی اطرافش که نشون دهنده ی فصل زیبای پاییز بودن ، هوای ابری که از نظر خیلی ها دلگیر بود ولی چانیول دوستش داشت ، جاده خلوت ... حس میکرد هنوز به مقصد نرسیده کلی آرامش به وجودش تزریق شده .

بعد از حدود دو ساعت رانندگی وقتی مپ ماشین نشون میداد که داره به مقصد نزدیک میشه با حس حالت تهوع یهوییش فورا پاشو زد رو ترمز و سریع همزمان با اینکه داشت کمربندشو باز میکرد ، در ماشین رو هم باز کرد و ترمز دستی رو وقتی یه پاش از ماشین بیرون بود کشید و دویید سمت یکی از درختای کنار جاده و تمام میوه ها و هات چاکلتی که خورده بود رو بالا اورد و باز هم به رسمِ همیشگیه معده ی مریضش تا چند دیقه ی بعدش بیخودی عوق زد و بعد بی جون تکیه داد به تنه درخت . سرش دوباره شروع کرده بود به نبض زدن و خیلی خوب میتونست چهره ی قرمز شدشو تصور کنه .

از طرفی بکهیون که برای خرید وسایل شام اونشب مسافرخونه به هایپر بزرگ کنار جاده رفته بود با دیدن مردی که ماشینشو وسط جاده ول کرده بود و دوییده بود کنار یه درخت و شروع کرده بود به بالا اوردن با استرس از هایپر خارج شد اما قبل از اینکه بره اون سمت جاده و حال مردی که پشت بهش همچنان داشت محتوای معدشو بالا می اورد جویا بشه آقای 'یانگ' صاحب هایپر مارکت صداش کرد

٪بکهیون بیا این آبو هم براش ببر ... من خودم میرفتم پیشش اما وضع زانومو که میدونی

بکهیون که قلبش پر از نگرانی برای شخص غریبه بود ، هر چند ثانیه یه بار به مردی که با شونه های خیلی پهنش ، پشت بهش رو دو زانو نشسته بود و دست راستشو تکیه داده بود به درخت و به سمت پایین خم شده بود نگاه میکرد و بعد از تموم شدن حرف آقای یانگ لبخند هول هولکی زد و با گرفتن بطری آب معدنی و گفتن تشکر زیرلبی از هایپر بیرون دویید و و با دو بدون توجه به جاده ی بینشون رفت سمت مرد غریبه که حالا با چشمهای بسته تکیه داده بود به درخت و پاهاشو دراز کرده بود ، به هر حال ماشین اون مرد نصف جاده رو بسته بود و قرار نبود تصادفی براش رخ بده !

وقتی بهش رسید با دیدن صورت قرمز و رگ های صورتش که برجسته شده بودن و شنیدن نفس هاش که با ناله های بلند از بین لبهاش خارج میشدن حتی از قبل هم بیشتر نگران شد و کنار پای راست مرد که دراز شده بود رو دو زانوش نشست و دستشو آروم گذاشت روی پاش و با تن صدای آرومی صداش کرد

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now