Chapter 29

727 238 39
                                    

بعد از صبحانه طبق قولی که شب گذشته به خودش داده بود به اتاقش رفت تا به مادرش زنگ بزنه . وارد اتاق شد و بدون بستن در کلبه به سمت تختش رفت و بعد از دراوردن گوشیش از تو جیب هودی طوسی رنگش روی تخت دو نفره وسط اتاق نشست و شماره مادرشو گرفت . بعد از چند بوق صدای زیبا و دلنشین زنی که سالها براش زحمت کشیده و اونو بزرگ کرده بود توی گوشش پیچید و باعث لبخند عمیق و از ته دلش شد

^سوکجینم ؟ باورم نمیشه تو زنگ زدی پسر خوشگلم

•عشقمم ... اگه بدونی دلم چقدر برات تنگ شده بود این حرفو نمیزدی

صدای خنده مادرش از پشت گوشی به گوشش رسید . قبل از اینکه جوابی از سمت مادرش بیاد مشت محکمی به در باز اتاق خورد و جین با 'هین' ترسیده ای تو جاش پرید و با بلند کردن سرش به در ورودی کلبه که رو به روش قرار داشت نگاه کرد و جیسو رو دید که با قیافه ای جمع شده و جوری که انگار چندشش شده داشت بهش نگاه میکرد

^چیشد پسرم ؟

•یه لحظه مامان .. الان میام

گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد و با ابروهای بالا رفته سرشو با حالت پرسشی به دوطرف تکون داد

•چیه ؟ چرا اینجوری در میزنی ؟

جیسو که تازه فهمیده بود شخص پشت گوشی که جین داشته باهاش حرف میزده مادرش بوده چهرشو به حالت عادی برگردوند و شونه بالا انداخت

×نامو اوپام گفت بیام بهت بگم داره میره شهر یه دوری بزنه ... باهاش میری ؟

جین آروم سرشو بالا پایین کرد

•بهش بگو یکم صبر کنه تلفنم تموم شه بعد بریم

×به من چه خودت برو بهش بگو !

جیسو با صدای بلند گفت و در مقابل چشمای گرد شده جین از کلبش فاصله گرفت و به سمت ساحل رفت

•خل و چل ... هرچی داداشش عاقله این عقل نداره !

خیره به مسیر رفتن جیسو گفت و دوباره گوشیو به گوشش چسبوند

•عشقم ببخشید .. یه دیوونه ای اومده بود باید جوابشو میدادم

دوباره صدای خنده مادرش اومد و باعث شد خودشم لبخند بزنه

^ببینم کجایی شیطون ؟ صدای دختر میومد .. انگار باهات صمیمیم بود

با صدای بلند به حرف مادرش خندید . اون بیچاره فکر میکرد پسرش قدیس پاک دامنه و تاحالا هیچ دختری تو زندگیش نبوده ! اگه میدونست پسرش هرروز با یه دختره اینجوری با هیجان و شیطنت سر به سرش نمیزاشت

•با نامجون اومدیم تعطیلات ... اونم صدای خواهر عجیب غریبش بود

مادرش دوباره خندید

^خوش بگذره عزیزم ... اینجام بیا ... ما دلمون برات یه ذره شده جین

جمله آخر مادرش که با غم بیان شده بود باعث شد لبخندش از بین بره و به پارکت جلوی پاش خیره بشه

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now