Chapter 32

772 224 81
                                    

وقتی چشماشو باز کرد همه تنش درد میکرد و یه حسی بهش میگفت گردنش دیگه اون گردن سابق نمیشه چون عملا شکسته بود و میلی متری تکون نمیخورد . کمی چشماشو تو فضای تاریک خونه چرخوند و کمی تلاش کرد تا بفهمه ساعت چنده اما تو اون تاریکی عقربه های ساعتی که کمی دورتر از جایی که خودش بود و روی ستون ورودی آشپزخونه نصب شده بود اصلا قابل مشاهده نبودن برای همینم بیخیالش شد . چند دقیقه ای مشغول ماساژ دادن گردنش با دست چپ شد تا بلاخره تونست کمی اون رو به عقب حرکت بده و چهره دوست پسر غرق در خوابشو ببینه .

شرایطی که چانیول توش خوابیده بود از وضع مچاله شده بکهیون هم بدتر بود چون سر پسر بزرگتر بخاطر قد بلندش با پشتی مبل خیلی فاصله داشت و برای همینم سرش رو هوا و به سمت پایین خم شده بود و بکهیون حدس میزد دستهاش بخاطر انقباض طولانی مدتشون برای نگهداشتن پسر تو بغلش به شدت گرفته و خب پسر کوچیکتر ترجیه میداد به اینکه پاهاش تو چه وضعین فکر نکنه چون محض رضای خدا ! اون 60 کیلو بود و تمام این 60 کیلو وزن طی ساعات گذشته روی پاهای چانیول بودن . استخوان های پاش قطعا شکسته بودن ! بکهیون این رو مطمعن بود ! خواست بیدارش کنه اما وقتی به چهره غرق در خوابش خیره شد ذهنش به جای دیگه ای پرواز کرد .

اولین سالگرد فوت خانوادش رو بیاد اورد . اون موقع تازه به مسافرخونه برگشته بود و انقدر غم داشت که هنوز هم سوختن وجودش از اون غم رو بیاد میاورد . فقط خدا میدونه اون روز بکهیون چقدر گریه کرد ، چقدر داد زد و چقدر تو سر و سینه خودش زد . اون روز قلب تازه تعویض شدش انقدر درد گرفت که فردای اون روز مجبور شد بره بیمارستان و اونجا اولین باری بود که بعد از یکسال برای خودش گریه کرد . وقتی از درد داشت جون میداد و هیچکس نبود که به دادش برسه ، وقتی خودش با آمبولانس تماس گرفته بود ، وقتی خودش با همه دردی که داشت مجبور شد به دکتر توضیح بده که عمل قلب انجام داده ... اونجا بود که برای اولین بار فهمید چقدر تنها ، بی کس و کار و یتیم شده و برای خودش گریه کرد . حتی سال بعدش هم همین بود . بکهیون مدت زیادی برای خانوادش گریه کرد . کارش به بیمارستان کشید و اونجا برای خودش گریه کرد . بعد از اون ، از سالهای بعدش به محل تصادف میرفت ... چیزهایی که تو فیلمهای دوربین های مداربسته دیده بود رو برای خودش تو اون جاده تصویر سازی میکرد و از اون به بعد محل گریه ها و عذاداری هاش شد اون جاده . جاده ای که بعد از تصادف داغون شده بود ، درست مثل بکهیون .... اما اون جاده با بکهیون یه فرقی داشت و اونم این بود که بعد از مدتی صاحب آسفالت جدیدی شد و بعد از اون دیگه آثار اون حادثه وحشتناک جوری که انگار اصلا نبوده از بین رفت اما بکهیون نتونست روی خودش روکشی جدید بکشه و دردهاشو زیر اون روکش دفن کنه . درد بکهیون همیشه همراهش بود و به قلبی که برای خودش نبود چنگ مینداخت . دوسال پیش اون دچار یه جنون لحظه ای شد . نمیدونست از تنهایی بوده یا از غم چون تنها چیزی که از اون جنون به یادداشت دو زخم بزرگ روی مچ دو دستش بود و وانی پر از خون . روزی که از بیمارستان برگشت با اون مواجه شد . وان حمام تبدیل به دریایی از خون شده بود و تن بکهیون رو میلرزوند .

Heaven Garden 🏡Onde histórias criam vida. Descubra agora