Chapter 7

1K 313 50
                                    

چانیول لبخند چال داری زد و به خیره شدن به سقف اتاقش ادامه داد .

اگر یکی میدیدش صد در صد مطمعن میشد که دچار زوال عقل شده و کلا سیستم عامل مغزشو فروخته رفته ! ولی اصلا اتفاق وحشتناکی نیوفتاده بود ... چانیول فقط داشت به یک ساعت گذشته فکر میکرد ، همین !

فلش بک

چشمای بکهیون روی اجزای صورتش میچرخید و بازوی پسر بلندتر که هنوز تو دستش بود رو محکم فشار میداد و چانیول خیلی واضح متوجه شد که پسر ریزجثه یک قدم بهش نزدیکتر شده .

پسر نویسنده با فشار دادن کمر بکهیون اونو کامل به خودش چسبوند طوری که هوا هم بینشون جریان نداشت . چانیول واقعا نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته ! مغزش درست فرمان نمیداد و انگار همه چیز داشت به طور غریزی پیش میرفت

چندبار سعی کرد با نهیب زدن به خودش از بکهیون فاصله بگیره ولی بعد جوری که انگار مغزش از اولم خاموش بوده همه ی صداها قطع میشدن و اون فقط به خیره شدن به بکهیون ادامه میداد .

تکخندی کرد و یک دور تمام اجزای صورت پسر توی بغلش رو از نظر گذروند و با صدای آرومی که بم تر از حالت عادی به گوش میرسید به حرف اومد

-داره یه اتفاق عجیب میوفته ... ما داریم چیکار میکنیم ؟

بکهیون لبخندی زد و مردمک چشمهاشو روی سیاهیِ مجذوب کننده چشم های پسر بلندتر ثابت کرد و با همون تن صدا جوابشو داد

+باور کن اگه میدونستم الان تو این حالت نبودیم

-پس خوبه که نمیدونی

"پارک چانیول دارم التماست میکنم ! تو طرفو فقط یه روزه که میشناسی ! اونم نه یه روز کامل ، یه نصف روز...شایدم کمتر ! خب چه مرگته؟.....ببین پارک ، تو همیشه کمه کم ۳ هفته با یه نفر قرار میزاری تا بعدش شااید یه حسی توت بوجود بیاد ! پس ازت خواهش میکنم جلوی این اتفاقی که داره میوفته رو بگیر !"

باز هم اون بدبختی که از لحظه ورودش به مسافرخونه داشت از تغییرات یهویی چان پنیک میکرد به حرف اومد اما فایده ای نداشت !

چیزایی که اون میگفتو خود پسر نویسنده هم میدونست ولی کوچکترین اهمیتی براش نداشت ! به طور عجیبی پسر توی بغلش از همه ی این افکار و سوال ها جذاب تر و متحیر کننده تر و صد البته که زیباتر به چشم میومد و تمام توجه چانیول رو برای خودش به غارت میبرد .

-خیلی زیبایی !

بکهیون خنده بی صدایی کرد

+اینو قبلنم بهم گفته بودین

چانیول هم بی صدا خندید و با انگشت اشاره دست چپش که بکهیون نگهش داشته بود به بینی پسر ضربه آرومی زد و اون دستم برد پشت کمرش

-برگشتی به تنظیمات کارخونه ! یهو رسمی شدی

بکهیون بازم بی صدا خندید و حرفی نزد و چانیولم با لبخند و همون تن صدای قبلش به حرف اومد

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now