Chapter 27

793 231 62
                                    

صبح روز بعد بکهیون با بوسه های چانیول بیدار شد . وقتی چشماشو باز کرد پسر بزرگتر لباشو روی بینیش گذاشته بود و مشخص بود متوجه چشمای نیمه باز دوست پسرش نشده . بینیشو که بوسید سراغ گونه چپش رفت و وقتی خواست لبهاشو روی گونه راستش بزاره متوجه لبخند پسر کوچیکتر شد و با بالاتر بردن نگاهش به چشمای خوابالوی بکهیون خیره شد و لبخند چال داری زد

-صبحت بخیر زیبای من

خب بکهیون از درون مرد ! آخه این چه وضعش بود ؟ چرا کلمه "زیبای من" انقدر از زبون دوست پسرش شیرین بود ؟ پروانه های تو شکم بکهیون که احتمالا طفلیا هنوز خواب بودن دیوانه وار شروع به پرواز کردن و باعث لبخند زیبایی روی لبهاش شدن

+صبح توام بخیر مرد شیرین زبون من

لبخند چانیول عمیق تر شد و بکهیون رو بیشتر بین بازوهاش فشار داد و درحالی که وزنش روی دست راستش بود و تقریبا روی بکهیون خیمه زده بود یکبار دیگه نوک بینی کوچولوشو بوسید

-وقتی بیدار شدم میدونی چی دیدم ؟

بکهیون بی حرف و با همون لبخند رو لبش سرشو به دوطرف تکون داد

-زیباترین اثر هنری خدا بین بازوهام خواب بود ... باید میدیدیش بکهیون ... خیره کننده بود ... مثل یه افسانه ی غیر واقعی ... بین دستای من ! اولش فکر کردم یه رویاس ... برای همین چندبار بوسیدمش ... ولی واقعی بود ... وقتی بیدار شد واقعی ترم شد

چشماشو بین اجزای صورت بکهیون چرخوند و روی چشماش که برق میزدن متوقف شد . بکهیون داشت سر صبحی سکته میکرد ! چرا کسی نمیومد دوست پسرش رو به جرم شیرین زبونیه بیش از حد بازداشت کنه و ببره ؟ اینجوری شاید یکم میتونست قلبشو آروم کنه تا انقدر تند نزنه

+چرا اینکارو با من میکنی ؟

با لحنی مسخ شده پرسید و چانیول یه تای ابروشو بالا انداخت و درحالی که فاصله صورتاشو بخاطر پوزیشنی که داشتن خیلی کم بود سرشو با حالتی پرسشی به دوطرف تکون داد

-مگه چیکار میکنم ؟

+دیوونم میکنی ... عاشقم میکنی ... هرروز چانیول ! هرروز با قلبی که امانته تو سینم بازی میکنی ...وقتی انقدر زندگیم باتو قشنگه .. چجوری میتونم زنده بمونم اگه یه روزی نباشی ؟

بکهیون متنفر بود از اینکه گند بزنه تو لحظه های عاشقانشون اما به طور دیوونه کننده ای هرشب با فکر به اینکه ممکنه چانیول یه روزی دیگه نباشه ، با قلبی بیقرار به خواب میرفت . انگار این ترس جایگزین کابوس هایی که تو آغوش دوست پسرش تموم شده بودن ، شده بود . چانیول اخمی کرد و با باز کردن دستاش از دور بکهیون رو تخت نشست و به پسری که هنوزم دراز کشیده بود خیره شد

-این چه حرف مسخره ایه بکهیون ؟ کی گفته من میرم ؟ (اخماش بیشتر تو هم رفتن) یه لحظه ... (با عصبانیت از روی تخت بلند شد) تو فکر میکنی من قراره برم ؟

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now