Chapter 31

752 230 59
                                    

روز بعدش ، چانیول حتی یک دقیقه هم از بکهیون دور نشد و انقدر ازش مراقبت کرد که پسر کوچیکتر معترض شد و ازش خواست برگرده سر کارش . آخه چرا رفته بود به جین و جیسو و نامجون گفته بود اون روز برن شهر و تو یه رستوران غذا بخورن ؟ بکهیون با فکر کردن به اینکه اونا احتمالا فهمیده بودن دو پسر شب گذشته چیکار کردن که حالا بکهیون نمیتونه غذا درست کنه میخواست چانیول رو بکشه ! دفعه قبل هم دقیقا همینکار رو کرده بود و بکهیون جلوی زوج کیم کلی خجالت زده شده بود .

اما صبح روز بعدش ، وقتی چانیول از خواب بیدار شد بکهیون نبود . همه جای خونه رو گشت و وقتی پیداش نکرد به این نتیجه رسید که شاید رفته باشه رستوران مسافرخونه ولی حتی اونجاهم نبود . نگرانش شد و تصمیم گرفت بهش زنگ بزنه اما متوجه شد گوشیش رو توی خونه جا گذاشته . با دیدن ماشینش که تو پارکینگ مسافرخونه بود حتی از قبل هم نگران تر شد چون مطمعن بود بکهیون بهش نگفته قصد خرید رفتن داره و جلسات مشاورش با خانم یون هم اون روز نبود . جین که تازه بیدار شده بود با دیدنش که توی ایوون کلبه بکهیون روی نیمکت چوبی نشسته بود و پاشو مضطرب تکون میداد به سمتش رفت و رو به روش ایستاد

•هی پسر خوبی ؟ چیزی شده ؟

چانیول که کل وجودش از نگرانی پر شده بود به جین نگاه کرد و سرشو بالا پایین کرد

-بکهیون نیست ... گوشیش تو خونس ماشینشم نبرده ... نمیدونم کجا میتونه باشه

جین با ناراحتی سرشو پایین انداخت

•شاید خواسته تنها باشه

-چرا باید بخواد تنها باشه ؟

چانیول با نگرانی و کمی عصبانیت گفت و باعث شد جین با تعجی نگاش کنه

•تو نمیدونی امروز چه روزیه ؟

چانیول که هیچ ایده ای نداشت پسر کوچیکتر از چی حرف میزنه سرشو به دوطرف تکون داد و باعث شد تعجب رزیدنت مغز و اعصاب بیشتر بشه

•امروز سالگرد فوت خانواده بکهیونه !

چشمای چانیول به گرد ترین حالت خودشون دراومدن . اون هیچوقت تاریخ حادثه رو از بکهیون نپرسیده بود و برای همینم نمیدونست

•من چون نامجون هر سال این روز خودشو تو اتاق حبس میکنه میدونم ... فکر نمیکردم به عنوان دوست پسر بکهیون ندونی

چانیول با ناراحتی دستی به صورتش کشید و با انگشت شصت و اشاره دست راستش چشماشو فشار داد

-هیچوقت ازش نپرسیدم ... فکر کردم شاید ناراحت بشه اگه ازش بپرسم

ازش جاش پاشد و باعث شد جین با کنجکاوی بهش خیره بشه

•کجا ؟

-میرم پیداش کنم ... نمیخوام تنها بمونه ... احتمالا رفته شهر ... شاید خواسته قدم بزنه

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now