دقیقا هشت روز از شروع رابطه صاحب مسافرخونه و پسر نویسنده گذشته بود و چانیول واقعا سنگ تموم گذاشته بود . جدا از وقتایی که هیچکاری برای انجام نداشتن و هی بهم نگاه میکردن تا وقت بگذره بخش عمده ای از تایمشونو با قشنگترین حالت ممکن سپری میکردن
آتیش روشن کرده بودن و مارشمالو و قارچ و سیب زمینی کباب کردن که البته چانیول موقع خوردن سیب زمینیش مارشمالوشو یادش رفت و اون خوراکی نرم و خوشمزه جزغاله شد و بکهیون انقدر به قیافه ی گربه لگد خورده ی دوست پسرش خندیده بود که دلش درد گرفت .
توی دریا آب بازی کرده بودن و حتی شن بازی هم انجام دادن چون بازهم پسر بچه تخس و دوسالهی وجود چانیول بیدار شده بود و هرچی بکهیون بهش میگفت این خیلی کار بچگانه ایه زیر بار نمیرفت و در آخر اونا یه قلعه خیلی بزرگ و خوشگل از شن ساختن و باهاش کلی عکس گرفتن .
یه ظرف نوتلا رو موقع کتاب خوندن رو به دریا روی یکی از میزها درحالی که کنار هم نشسته بودن تموم کردن و به حدی هله هوله خورده بودن که کل اون روز لب به غذا نزدن و تنها سوال چانیول این بود که چرا حالش بد نمیشد ؟
فیلم دیده بودن که البته چون جفتشون علاقه ای به فیلم دیدن نداشتن جلوی تلویزیون بزرگ کلبه بکهیون و درحالی که سر پسر کوچیکتر روی شونه دوست پسرش بود و چانیول هم سرشو به سر بکهیون تکیه داده بود و یه پتوی آبی رنگ روی جفتشون بود خوابشون برد .
چانیول حتی مجبورش کرده بود تو ساحل دنبال بازی کنن و انقدر تو نصف روز دنبال هم دوییده بودن که فردا صبحش حتی یادشون نمیومد شام چی خوردن و فقط یادشون میومد که روی تختشون بیهوش شدن .
هر دوباری که بکهیون برای جلسه مشاورش به شهر رفت چانیول هم همراهش رفته بود و بعد از تموم شدن جلسات پسر کوچیکتر توی شهر گشته بودن و چانیول دیگه کل اون شهر کوچیکو میشناخت . و البته ناگفته نماند که تو هر دوتا جلسه مشاوره مثل جلسه اولی که بعد از شروع رابطش با پسر نویسنده رفته بود ، کل مدت از چانیول حرف زدن و خانم یون دیگه داشت به این نتیجه میرسید که باید بره و تمام وجود اون پسر قد بلندو که هنوز از نزدیک ندیده بود ببوسه و این موضوع رو یه ده باری اعلام کرده و باعث خنده بکهیون شده بود .
صبح روز نهم رابطشون بکهیون طبق عادت جدیدش رفت جلوی در اتاق چانیول و چند تقه به در زد تا بیدارش کنه و بعد اون پسر تخس و شیطون تصمیم بگیره که اون روزشونو کجا شروع کنن اما هرچقدر صبر کرد چانیول درو باز نکرد . چند بار دیگه در زد و دوست پسرشو صدا کرد اما بازم چانیول جواب نداد
با نگرانی از اینکه نکنه حالش بد شده باشه دویید سمت رسپشن و کلید یدک اتاق دوست پسرشو برداشت . درو باز کرد اما خبری از چانیول نبود و حتی تخت جوری که انگار کل شب کسی روش نخوابیده ، مرتب بود .
YOU ARE READING
Heaven Garden 🏡
Fanfictionاگر از پارک چانیول ، نویسنده جوان و مشهور کره ای بپرسین -به نظرت بهشت چه جور جاییه ؟ اون قطعا بهتون جواب میده : -جایی که کلبه های چوبی و کوچیک داره ، دور تا دورش رو درخت پوشونده ، به دریا نزدیکه و میشه تو ساحلش روی نیمکت های چوبی نشست و غذاهای خوشم...