Chapter 23

786 260 32
                                    

بلاخره روزی که پسر نویسنده تو هفته اخیر هر نیم ساعت یکبار اعلامش کرده بود رسید ، یعنی تولدش !

اما خب شواهد نشون میداد که اونقدرا هم براش هیجان نداشته چون برخلاف بقیه که از صبح خیلی زود بیدار شده و مشغول آماده کردن تدارکات تولد بودن خود آقای تازه متولد شده هنوز هم خواب بود

#این چه وضعشه دیگه ؟ منو ساعت ۷ صبح بیدار کردین که این شازده تا ۱۱ بخوابه ؟ حقش نیست تو خواب خفش کنم تا خواب به خواب بره اون دنیا ؟

کای که به زور دوست پسرش صبح زود پاشده بود با حالت بی اعصاب و بی حوصله ای مدام غر میزد و بکهیون دیگه رسما داشت باورش میشد چانیول رو کیونگسو و کای زاییدن چون این حجم از شباهتِ اخلاقی فقط میتونست از پدر به پسر به ارث رسیده باشه ! دوتا دوست نمیتونستن تا این حد مشابه به هم نق بزنن

=جونگ محض رضای خدا پنج دیقه خفه شو ببینم دارم چه بلایی سر این غذا میارم .. انقدر غر زدی یادم رفت نمک ریختم توش یا نریختم !

کیونگ که بالا سر قابلمه غذاش ایستاده بود با حالت عصبی گفت و جیسو رو که روی کانتر نشسته و به غذا درست کردن دکتر و کیک درست کردن صاحب مسافرخونه نگاه میکرد به خنده انداخت

#ریختی عشق اول و آخرم من حواسم بود

جونگین که کنار جیسو نشسته بود خطاب به کیونگ گفت و از اونجایی که پسر بزرگتر به دوست پسرش بیشتر از خودش اعتماد داشت بی حرف سر تکون داد و رفت سراغ بقیه غذاهاش

×این چه رابطه ایه شما دارین واقعا ؟ یکیتون میگه پنج دیقه خفه شو .. اون یکی تو جواب میگه عشق اول و آخرم ! بعدم همونی که شاکی بود و گفته بود خفه شو به حرف آدمی که تمام چهار ساعت گذشته فقط غر زده بود بی هیچ چون و چرایی گوش میده و مطمعن میشه نمک ریخته تو غذاش ! شماها آنرمالین یا من شعورم به رابطه عشقی و این چیزا نمیرسه ؟

جیسو با یه حالت گیجی پرسید و سه پسر حاضر تو آشپزخونه اصلی مسافرخونه رو به خنده انداخت . کای برگشت سمتش و با بهم ریخت موهای لخت و بلند دختر ریز جثه به حرف اومد

#ببین فسقلی این چیزی که الان داری میبینی حاصل ۲۲ سال دوستی و ۵ سال قرار گذاشتنه ! ما دیگه همدیگه رو حفظیم .. حتی شاید برات جالب باشه که ما تو اکثر مواقع همدیگه رو پیش بینیم میکنیم

ابروهای جیسو بالا پرید و با کنجکاوی به کای خیره شد

×چجوری پیش بینی میکنین ؟

با سوال دختر ریز جثه بکهیون هم که سخت مشغول تزئین کیک شکلاتیش بود دست از کار کشید و به جونگین خیره شد . جونگین یه نگاه به دختری که سمت راستش نشسته بود و پسری که سمت چپش ایستاده بود کرد و با خنده به چهره های کنجکاوشون بهشون اشاره کرد که بهش نزدیک بشن و بعد با صدای آروم به حرف اومد

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now