Chapter 30

871 228 65
                                    

یک هفته از رفتن زوج کیم گذشته بود اما با این وجود حضور باقی افراد همچنان برای صاحب مسافرخونه زیادی دوست داشتنی و خوشحال کننده بود . جیسو و جین یک لحظه هم دست از سر و کله زدن با همدیگه برنمیداشتن و اگه نامجون دائم مثل مراقب جلسه امتحان بالا سرشون نمی ایستاد اونا حتی بخاطر اینکه کی موقع غذا کجا بشینه هم کل کل میکردن و پسر برنزه که بین دوست و خواهر دیوونش گیر کرده بود تقریبا هزار باری اعلام کرده بود که "من اینجا چه غلطی میکنم ؟ میخوام برگردم خوابگاه خودم!" و هربار گفتن این حرف باعث یه درگیری دیگه بین جین و جیسو مبنی بر "تو باعث شدی اینجوری شه" اتفاق میوفتاد و باز هم نامجون مجبور میشد جداشون کنه و این زیادی شیرین و بامزه بود . تنها مشکل بکهیون تو روزهای گذشته چانیول بود ! پسر نویسنده ۵ روز بود که صبح کله سحر میرفت تو کتابخونه مسافرخونه و فقط برای وعده های غذایی جلوی چشم دوست پسرش ظاهر میشد و بعد دوباره خودش رو تو کلبه ای که پر از کتاب بود حبس میکرد و روی کتاب جدیدی که قصد داشت بنویسه کار میکرد و شب با چشمایی که بخاطر زل زدن طولانی مدت توی صفحه لپ تاپ قرمز میشد مثل یک جنازه روی تخت میوفتاد و به خواب میرفت . بکهیون تقریبا ده باری قصد کرد در نبود پسر بزرگتر کتابخونه رو آتیش بزنه اما هربار کیونگسو از عالم غیب ظاهر میشد و با تماس هاش اونو آروم میکرد . تا جایی که بکهیون فهمیده بود این وضع گذرا بود و وقتی داستانی که چانیول داشت روش کار میکرد به یه جای مشخصی میرسید پسر نویسنده بلاخره آروم میگرفت و دیگه اونقدر خودشو خفه نمیکرد ولی برای بکهیونی که تمام دوماه گذشته یک ثانیه هم از چانیول جدا نشده بود این وضعیت زیادی رو اعصاب بود و داشت از دلتنگی دوست پسر شیرین زبونش میمرد !

+واقعا کلافه شدم ... شیشمین روزم تموم شد !

=میدونم سخته بک .. تمام هفته گذشته داشتی آه و ناله میکردی !

کیونگسو از اون سمت خط با خنده گفت و باعث شد بکهیون هوف حرصی‌ای بکشه و مشتی به بالشت چانیول که روی پاش گذاشته بود بزنه . ساعت دوازده شب بود و بکهیون درحالی که به تاجی تخت دو نفرش تکیه داده بود و بالشتی که پسر بزرگتر هرشب زیر سرش میزاشت رو روی پاهای دراز شدش گذاشته بود تلفنی با دوست جراح چانیول حرف میزد -در واقع غر میزد و سر کیونگ رو میبرد!-

+تو درک نمیکنی ... اگه جونگین اینکارو با تو میکرد توام این شکلی میشدی !

=بک من که برات تعریف کردم وضعیت من و جونگین چجوری بود ... منم چندسال پیش وضعم مثل تو بود ... الان تازه یکم بهتر شده

بکهیون و کیونگسو توی چند روز گذشته که مدام بهم زنگ میزدن و ساعت ها باهم صحبت میکردن خیلی صمیمی شده بودن و کیونگسو خیلی چیزهارو براش تعریف کرده بود ، چیزهایی که نتونسته بود به کسی بگه . بکهیون داستان پسر جراح رو میدونست ، حتی کتاب سرگذشتش رو هم خونده بود اما وقتی خودش براش تعریف کرد و از احساساتش گفت پسر کوچیکتر نتونست جلوی جوشش اشکهاش رو بگیره و هردو مدتی رو گریه کرده بودن و البته که روز بعدش هم بکهیون سرگذشت خانوادش رو برای دومین بار و اینبار برای کیونگسو بازگو کرده و یکبار دیگه هردو پسر پای تلفن به گریه افتادن

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now