آسمون سیاه شب، بستر همآغوشی ماه و ابر شده بود و فلورانس، زادگاه هنر و زیبایی، شاهد جمعیت عظیمی بود که برای شنیدن سوپرانوهای هنرمند جوان جلوی در سالن اپرا صف کشیده بودند.
پردههای مخمل و سرخ از دو طرف کشیده شده و مردهای خوش چهره، دست در دست بانوهای زیباشون روی صندلیهای قرمز نشسته بودند و با لبخند محو، سر و گردنشون رو با هر اوج و فرود صدای خوانندهی جوان تاب میدادند.
عدهای اجازهی پلک زدن به خودشون نمیدادند تا مبادا یک ثانیه از دیدن چهرهی جذاب و بینقص این الههی خوشتراش، محروم بشن و خیلیها با چشم بسته از شنیدن صدای بهشتی مرد جوان لذت میبردند.
جمعیت مبهوت پسر جوان و آسیایی تباری بود که بین پردههای مخمل قرمز و زیر نور پرژکتورهای غول پیکرِ بزرگترین سالن اپرای فلورانس سوپرانو میخوند. موهای بلند و مجعدش، صورت باارزش و زیباش رو قاب گرفته بود و یقهی بازش، قفسه سینهی بلوریش رو نمایش میداد. مچ دستش محصور آستینهای پلیسهدار بود و زنجیر باریکی دور گردنش به چشم میخورد. بیون بکهیون میدرخشید.
با اتمام اولین سانس این اجرای بینقص، بکهیون خم شد و مثل یک نجیبزادهی اروپایی با غرور ملموسی که زیر پوست رفتارش فرو رفته بود، به حضار تعظیم کرد و صدای بلند تشویق در سالن پیچید. حضار جوری کف دستهاشون رو به هم میکوبیدند که انگار مرگ و زندگیشون به تشویق این مرد وابستهست و با هر صدایی که تولید میکنند، یک روز به عمرشون اضافه میشه.
لبخند پر غروری گوشهی لب بکهیون رو بالا برد. پردههای مخمل با صدای ناهنجاری که در صدای تشویق مردم گم میشد، آهسته کشیده شد و با هر سانت نزدیکتر شدن پردهها به هم، دید بکهیون نسبت به مردم کاهش پیدا کرد. با لبخند سر تکون داد تا از حضار تشکر کنه و لحظهی آخر، قبل از اینکه پرده به طور کامل کشیده بشه، چشمش به همسر زیبا و باوقارش خورد که کنار پدرش نشسته بود.
نتونست نیشخندش رو پنهان کنه. پدرزن با قدرت و نفوذش برای دیدن اجراش اومده بود، هر چند که ناراضی به نظر میرسید. تمام شور و اشتیاقی که برای اجرا داشت، از بین رفت و گره محوی بین ابروهاش افتاد. یک نگاه به این پیرمرد برای خراب شدن کل شبش کافی بود.
با کشیده شدن پرده نفس راحتی کشید و گامهای محکمش رو سمت پشت صحنه برداشت. عوامل بسرعت پشت صحنه رو خالی کردند و مشغول آماده کردن سِن برای سانس بعد شدند.
وارد اتاق استراحت شد و بدن خستهاش رو روی صندلی چوبی رها کرد و در حالیکه پاهاش رو روی میز گریم دراز میکرد، از داخل آینه، به مرد جوان و ناآشنایی که مضطرب طول اتاق کوچیک رو طی میکرد و کف دستهاش رو به هم میمالید، خیره شد.
قد بلندی داشت. توی اون کت بلند و دنبالهداری که پوشیده بود، مثل یکی از اشراف از خودراضی فلورانس به نظر میرسید اما حیف که چهرهی آسیایی و چشمهای باریکش اجازه نمیداد جذابیتش مورد توجه قراره بگیره. برای مردم این شهر دو چیز اهمیت داشت؛ ثروت و نژاد. یک پسر آسیایی در جایی مثل فلورانس، شانسی برای موفقیت نداشت.
YOU ARE READING
⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉
Romanceاز سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشرافزادهی دورگهی ایتالیایی_کرهای درگیر پروندهی قتل دختری جوان تو پشت صحنهی سالن اپرا میشه و طی این جریان به بیون بکهیون خوانندهی اپرای آسیایی تبار برمیخوره. پسر خوشچهره و خودپسندی که تو ترقوهها...