⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹⁵ 🦌⌉

755 205 608
                                    

یک دستش رو لبه‌ی پنجره گذاشت و جفت‌پا داخل اتاق بکهیون پرید. خواننده‌ی اپرا رو یه سایه‌ی سیاه می‌دید به همین دلیل در حالی که لباسش رو با چند ضربه می‌تکوند دنبال شمعدان گشت و با کبریت کنار شمعدان، شمع‌ها رو روشن کرد. زمین زیر پاش سفت و محکم بود اما نسبت به چند لحظه قبل که روی درخت با مرگ احتمالی پنجه مینداخت بیشتر احساس اضطراب می‌کرد.

روی پاشنه‌ی پا سمت بکهیون چرخید و شمعدان رو بین خودش و بکهیون گرفت. موهای بلند و مجعد خواننده‌ی اپرا نامنظم روی ترقوه‌اش ریخته بود و یه گره شل روی ملافه‌ی دور کمرش به چشم می‌خورد. فقط یک لحظه طول کشید تا از تصور اینکه زیر ملافه هیچ پوشش دیگه‌ای وجود نداره زیر شکمش به هم بپیچه و جریان خون سمت پایین‌ تنه‌اش هدایت بشه. پاهاش کرخت شد و برای چند لحظه لرزید. این مرد بیش از حد تصور زیبا بود.

-نباید اینجا باشید.

لحن رسمی بکهیون و گره شلی که بین ابروهاش بود لرزش نگران کننده‌ای به قلبش داد اما نتونست برای عقب‌نشینی قانعش کنه.

-نموندی تا توضیحم رو بشنوی؛ چاره‌ای جز اومدن نداشتم.

نگاه بکهیون روی عضلات برجسته‌ی سینه و شکم رئیس شهربانی به گردش دراومد. قطره‌های عرقی که شبنم‌مانند روی پوستش نشسته بودند زیر نور شمع می‌درخشیدند. انگار کسی قلبش رو شبیه خمیر ورز داد. چیزی درون قفسه‌ی سینه‌اش مالش رفت و با اخمی که این بار به خاطر عصبانیت از خودش بود به رئیس شهربانی پشت کرد و چند قدم ازش فاصله گرفت تا توی تاریکی بایسته. هیچ سر درنمی‌آورد چه مرگش شده و دلیل تنگ شدن نفس‌هاش چیه.

-ارباب!! حالتون خوبه؟

فریاد مت رو از پایین پنجره شنید و پشت سرش صدای بلند شارلوت گوشش رو پر کرد: «پناه بر خدا!! چه اتفاقی افتاده؟ شاخه‌ی درخت خرد شده.»

از روی ناچاری مسیری که برای فاصله‌ گرفتن از مرد رفته بود رو برگشت و بدون نگاه کردن به کسی که شمعدان به دست وسط اتاق ایستاده بود سمت پنجره رفت. سرش رو از پنجره بیرون برد و بعد از اینکه نگاهش رو بین شاخه‌ی شکسته که چند تکه شده بود و صورت مت چرخوند با صدای بلند گفت:

-برید بخوابید، فردا می‌تونید تمیز کنید.

شارلوت به دامنش چنگ زد: «من نگرانم ارباب. چرا شاخه‌ای به این قطوری شکسته؟ حدس می‌زنم زیر سر اون جونیور ریچی حرومزاده‌ باشه. مردک تا چند دقیقه پیش همین اطراف بود نمی‌دونم الان کدوم گوری رفته. اسبش هم هنوز جلوی حصاره.»

دندان‌های بکهیون روی هم سابیده شد و چیزی درون سینه‌اش فرو ریخت. جونیور همه چیز رو شنیده بود و حتماً از حرومزاده خطاب شدن حس بدی بهش دست داده بود. نفس عمیق کشید و کمی جدیت بیشتر به صداش اضافه کرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 27 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Where stories live. Discover now