⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁷ 🦉⌉

820 326 458
                                    

وقتی به خونه رسید، سرپناه امن و خونه‌ی بزرگش شبیه به خرابه به نظر می‌رسید. حتی نیازی نبود آدم دقیق و تیزبینی باشه تا تشخیص بده کسی به طرز بی‌رحمانه‌ای کمر به نابودی این بنای چوبی بسته. پنجره با شیشه‌های خرد شده و چهارچوب‌های شکسته در ابتدا قبل از هر چیز جلب توجه می‌کرد و خط و خش‌هایی که روی در چوبی روغن‌کاری شده افتاده بود، نشون می‌داد کسی به قصد تخریبش با جسم تیز و آهن مانندی بهش کوبیده.

بی‌رمق به حصار چوبی جلوی در تکیه داد و آهسته نفس‌نفس زد. خونه‌اش نابود شده بود، از خواهرش خبری نداشت و بدنش به قدری درد می‌کرد که ایستادن روی دو پا کار بعید و دور از نظری به شمار می‌اومد. با مرگ آنا، به رنج ابدی محکوم شد. می‌تونست حدس بزنه داغون شدن خونه‌اش کار آقای دلوکاست. جز اون هیچکس تا این حد ازش کینه به دل نداشت که بتونه چنین کار وحشیانه و ترسناکی انجام بده. توانش رو جمع کرد و با وجود اینکه سعی می‌کرد با کمر صاف و استوار قدم برداره، لنگ‌زنان و پاکشان، با شونه‌هایی که زیر کت صدفی رنگ بازرس خمیده شده بود، سمت خونه رفت.

دستگیره‌ی در رو پایین کشید و یک هل کوچیک کافی بود تا لولاهای شکسته‌ی در از هم جدا بشن و در سنگین خونه با صدای بلند و ترسناکی روی زمین سقوط کنه. اون لحظه بود که تونست اوج خرابکاری رو ببینه. مت با صورت کبود و شارلوت با سر و روی خیس و خاکی کف زمین نشسته بودند. تابلوها شکسته و مبل‌ها وارونه شده بود و هر گوشه‌ای از زمین که قدم می‌گذاشت، پارافین‌های تکه‌تکه شده‌ی شمع‌های شکسته به چشم می‌خورد. با ورودش به منزل، مت در حالی‌که می‌لنگید سمتش دوید: «ارباب... وقتی نبودین آقای دلوکا با چند نفر...»

قبل از به اتمام رسیدن حرف مت، دستش رو بلند کرد تا بهش بفهمونه الان حال مناسبی برای صحبت کردن نداره. از گوشه‌ی چشم به سوختگی روی دست شارلوت خیره شد که زن بیچاره سعی می‌کرد زیر پیشبند سفیدش مخفی کنه. با قلبی آکنده از درد، پله‌ها رو طی کرد.

- حموم رو برام گرم کن.

زیر لب گفت و به اتاقش برگشت. به جایی که تا چند هفته پیش شاهد فروپاشی آخرین ذرات باقی مانده از رابطه‌ی زناشوییش با آنا بود. آنا رو دوست داشت ولی نه به عنوان همسر. اینکه کششی به همسر زیباش نداشت تقصیر آنا نبود بلکه همه‌ی مشکلات از درونش سرچشمه می‌گرفت. مثل گرگ طلسم شده‌ای بود که محکوم به خوردن علفه و چه ننگی بزرگ‌تر از این که گرگ گله نتونه گوشت بخوره.

آنا این رو نمی‌دونست که همسرش به هیچ زنی کشش نداره و تمام مدت زیر فشارهای پدرش که ازش نوه می‌خواست در عذاب بود. شاید اگر تلاش می‌کرد، می‌تونست همه‌چیز رو تغییر بده. شاید باید غرورش رو کنار می‌گذاشت و برای به آرامش رسیدن زندگیشون، خودش رو به پزشک نشون می‌داد.

روی تخت دراز کشید و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. زیر چشم‌هاش می‌سوخت و پشت پلک‌هاش درد می‌کرد. انگار مارمولک تیزپایی درون کاسه‌ی چشمش می‌دوید و روی گیرنده‌های دردش پا می‌گذاشت. جونیور ریچی گفته بود بان‌سوک رو به خونه می‌فرسته ولی هنوز خبری از هیچ‌کدومشون نبود. خواهر بیچاره‌اش مشخص نبود با چه وضعیتی توی سیاه‌چال نگهداری میشه.

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Where stories live. Discover now