سهون پشت میز چوبی ماهونیای نشسته بود که در محاصرهی کتابهای قطور و دستنوشته قرار داشت. هر کدوم از کتابها مدت زیادی بود که روی میز و کنار پایههای چوبی روی هم انباشته شده بودند اما سهون فرصتی برای ورق زدن و نگاه انداختن بهشون نداشت و اوج وفاداریش به دستنوشتههای باارزش و رها شدهاش این بود که هر چند وقت یکبار روی جلدهای خاک گرفتهشون دست میکشید تا این عزیزان رها شده زیر خاک مدفون نشن. هر چند این کار در واقع لطف بزرگی به خودش بود که از آلودگی در امان بمونه.
صدای به هم خوردن بال کبوتر سفیدی که داخل قفس طلایی محبوس شده بود، تنها صدایی بود که توی اتاق شنیده میشد و از پشت درِ بسته به سکوت سرسرای عمارت بیاحترامی میکرد. شمعهای کوتاه و بلند، قطور و باریک، با اندامهای نیمهسوخته و وا رفته توی شمعدانهای طلایی در دستههای چهارتایی میسوختند و رایحهی سوختن پارافین همراه با بوی جوهر مشام شعبدهباز رو پر کرده بود. زمان زیادی از خالی شدن جام شراب روی میز میگذشت و جام ایستاده روی یکپا، کنار نقاشی کوچیکی ایستاده بود که قاب چوبی به لبههای کاغذش اجازهی فرسوده شدن نمیداد. نقاشی زیبایی بود. تصویری از دو مرد بر روی پلههای سنگی. یکی از دو مرد داخل نقاشی روی بالاترین پله و دیگری که کلاه سیلندری به دست داشت روی پلهی پایینتر نشسته بود. سهون، پیرمرد خمیدهای که این تصویر رو ازشون کشید نمیشناخت. یه بیخانمان چشم آبی بود که موهای به رنگ برفش خبر از این میداد که در گذشته موهای بور و طلایی رنگی داشته. مرد خوش ذوقی که استعدادش گوشهی خیابون تلف شده بود.
قلم پَر نوک تیزی که لبههاش از جوهر رقیق، تیره و سیاه شده بود رو روی کاغذ فشار داد و سعی کرد چرخدندههای مغزش رو به کار بندازه تا ایدهی جدیدی برای نمایش شعبده روی کاغذ بیاره اما ذهنش قصد همکاری نداشت. درگیری فکریش بیشتر از اون چیزی بود که خلاقیت و هنرش بتونه از انزوا بیرون بیاد.
دستیارش مریض بود، لوهان رو اخراج کرده بود و سر صحنهی دو قتل حضور داشت که همه چیز رو براش سخت میکرد. قاتل یک جایی بیرون دیوارهای بلند شهربانی بود و هر لحظه امکان داشت سراغ قربانی بعدی بره. به عنوان کسی که هر دو بار شاهد جسد آویزان قربانیها بود، احساس ناامنی و وحشت میکرد و این سوال مدام درون ذهنش میچرخید که اگه فرد بعدی خودش باشه چی؟!
ویلیام آگارتا رو از دور میشناخت؛ مثل خودش، تنها پسر و وارث خانواده بود و از مردم شنیده بود که آنا هم تنها فرزند بانکدار بزرگ بوده. قاتل داشت افراد مرفه جامعه رو بیوارث میکرد پس تعجبی نداشت اگر به سراغش میاومد. حتی اگر ترسش رو با اعتماد به مهارت جونیور ریچی مهار میکرد و آمادهی اجرا میشد، کی حاضر بود برای دیدن نمایش کسی بیاد که دو بار مظنون به قتل شده؟ اگر کسی برای دیدن اجرا میاومد، قطعا با گوجههای کپکزده و تخممرغهای گندیده تشویقش میکرد.
YOU ARE READING
⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉
Romanceاز سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشرافزادهی دورگهی ایتالیایی_کرهای درگیر پروندهی قتل دختری جوان تو پشت صحنهی سالن اپرا میشه و طی این جریان به بیون بکهیون خوانندهی اپرای آسیایی تبار برمیخوره. پسر خوشچهره و خودپسندی که تو ترقوهها...