⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹³ 🦌⌉

449 165 391
                                    

خبر بد شبیه بیماری واگیردار بود؛ با هر برخورد کوچیک، دهن به دهن بین مردم شهر می‌پیچید و زمانی که پای خبر به مِی‌خانه‌ها باز می‌شد هیچ راهی برای توقف همه‌گیر شدنش وجود نداشت. جنایت مقامات دولتی، خیلی زود بین مردم شهر پیچید و ماجرای جغد و قتل‌ها کم‌رنگ شد. دیگه کسی اهمیت نمی‌داد فرزندان اون جنایت‌کارها چرا و توسط چه کسی کشته شدند و توجه همه روی بچه‌های بی‌سرپرستی بود که تکه‌های بدنشون به زودی با احترام به خاک سپرده می‌شد.

دسته‌ای از مردم به نشانه هم‌دردی دور حوض بزرگ وسط میدان شمع روشن کرده بودند و عده‌ای دیگه با گوجه‌های له شده و تخم‌مرغ‌های گندیده انتظار بیرون اومدن سه مجرم برای محاکمه رو می‌کشیدن. برخلاف سایر مردم که جغد و گوزن پیام‌رسان رو فراموش کرده بودند، سهون هنوز به قتل‌ها فکر می‌کرد و مغز خلاقش مدام ماجرای قتل رو به جنایت مقامات دولتی ربط می‌داد.

چرخه قتل به محض افشا شدن جنایت این سه مرد متوقف شد، در نتیجه سهون به این نتیجه رسید که هدف قاتل تک‌فرزندهای ثروتمند جامعه نیست بلکه انتخاب آنا و ویلیام جنبه انتقام داشت. از این بابت آسوده خاطر بود برای همین می‌تونست بعد از مدت‌ها خونه‌نشینی از خونه بیرون بیاد و هوا تازه استشمام کنه. به زودی دوباره برای اجرا توی بزرگ‌ترین سالن فلورانس آماده می‌شد و امروز بهترین فرصت بود که دنبال دستیار بگرده.

یقه کت بلندش رو بالا کشید و هم‌زمان با پایین کشیدن لبه کلاه سیلندری جدیدش، توی خیابون قدم برداشت. توی بازار اصلی شهر می‌تونست یه دستیار خوب پیدا کنه. بازار نسبت به روزهای قبل شلوغ‌تر بود و مردم گروه‌گروه جمع شده بودند و درمورد اتفاقات اخیر صحبت می‌کردند. بعضی‌ها معتقد بودند چون بچه‌های کشته شده همگی برده‌زاده بودند پس مرگشون اهمیت چندانی نداشت و گروه دیگه با دلسوزی مایل به مجازات مقامات بودند.

سر نبش بین دو دکه‌ی شیرینی فروشی و پارچه فروشی از جمعیت فاصله گرفت و وارد یه کوچه‌ فرعی شد. توی این کوچه هر نوع آدمی که می‌خواست می‌تونست پیدا کنه. نگاهش رو بین چهره‌های ناآشنا چرخوند. یه دختر با دامن پر چین قرمز و دستمال سر سکه‌دوزی شده روی آجر نشسته بود و چند متر دورتر یه پسر نوجوان در حالی که یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود، با انگشت اشاره دندونش رو خلال می‌کرد.

صورتش از دیدن حرکت انگشت‌ پسر بین شیار دندون‌هاش مچاله شد و در حالی که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود، از پسر رو برگردوند و به سمت دیگه کوچه نگاه کرد. چند متر دورتر، وسط کوچه‌ی فرعی یک گروه پسر دور هم حلقه زده و با مشت و لگد به جون موجودی که کف زمین توی خودش جمع شده بود افتاده بودند. بیخیال چشم چرخوند اما با شنیدن صدای فریاد آشنا، سر جاش ایستاد و با دقت به پسری که زیر مشت و لگد ناله می‌کرد خیره شد. لوهان بود!

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉حيث تعيش القصص. اكتشف الآن