⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁸ 🦉⌉

855 309 334
                                    

سهون آدم سحرخیزی نبود. در واقع شغلش ایجاب نمی‌کرد این‌طور باشه، با این‌حال چیزی تا طلوع آفتاب نمونده بود و سهون در حالی‌که دست‌هاش رو پشت کمرش قلاب کرده بود، طول اتاق رو طی می‌کرد. چند دقیقه‌ای می‌شد که مثل روح سرگردون داخل اتاق می‌چرخید و هر چند لحظه یک بار به لوهانی نگاه می‌کرد که به شکم روی تخت دراز کشیده بود و یک دست و یک پاش از تخت تاب می‌خورد. دستیار چموشش قول داده بود صبح اول وقت با هم پیش فالگیر معتبری برن اما از بزاق دهنش که آهسته و کش‌دار، ملحفه رو کثیف می‌کرد، مشخص بود که به این زودی قصد بیدار شدن نداره. صورتش از دیدن صحنه‌ی مقابلش چروک شد. ملحفه و تمام روبالشتی‌ها باید شسته می‌شد. یا نه... باید همه‌شون دور انداخته می‌شد! امکان نداشت دوباره سرش رو روی بالشتی بذاره که بزاق دهن لوهان توی تار و پودش نفوذ کرده بود.

آفتاب کم‌کم داشت سر بیرون می‌آورد و آسمون، سرخی هوای گرگ و میش رو داشت. صدای پرنده‌هایی که روزشون رو با آواز خوندن شروع می‌کردند به زودی بلند می‌شد و چیزی تا به پایان رسیدن عمر کوتاه جیرجیرک‌ها باقی نمونده بود.

کنار تخت ایستاد و کمرش رو به سمتی که لوهان خوابیده بود، تا کرد. بوی نای دهن لوهان حالش رو به هم می‌زد. کاش پسرک با دهن بسته می‌خوابید تا پر جعفری سبزرنگی که به دندونش چسبیده بود به چشمش نخوره. انگشت اشاره‌اش رو به طوری که انگار موش صحرایی رو لمس می‌کنه، توی تن لوهان فرو کرد و بدنش رو تکون داد.

- بیدارشو. باید بریم.

واکنشی که دید، همون واکنشی بود که از یک موش صحرایی انتظار می‌رفت. لوهان با اخم و صورت مچاله شده ازش رو برگردوند و به خوابیدن ادامه داد. نفس عمیقی کشید و به ماه که در حال سقوط بود، نگاه کرد. ملایمت فایده‌ای نداشت. لگد نچندان محکمی به باسن لوهان زد که در لحظه پشیمون شد. کاش لگد نمی‌زد چون باعث غلتیدن لوهان روی تخت بزرگش شد. حالا تمام تخت، قلمرو موش صحرایی بود.

- بیدار شو. داری عصبانیم می‌کنی.

لوهان غرولند کرد و بدنش رو کش آورد: «چی‌ شده؟! بذار بخوابم.»

- قرار بود بریم پیش فال‌گیر.

یک پلک لوهان به سختی از هم فاصله گرفت و نیم‌نگاهی به ماه در حال افول انداخت.

- هنوز آفتاب کارش رو شروع نکرده، انتظار داری فال‌گیرها توی این وقت روز کار کنن؟

پشتش رو به شعبده‌باز کرد و دوباره چشم‌هاش رو بست. امکان نداشت از این تخت نرم و راحت دل بکنه. خوابیدن روی لحاف پنبه‌ای و بالش از جنس پر یک رویا بود. رویایی که نمی‌خواست به هیچ‌وجه ازش بیدار بشه اما ظاهراً شعبده‌باز هیچ درکی نسبت به این قضیه نداشت.

- بیدار شو. باید بریم. همین حالا باید بریم، نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم.

صدای شعبده‌باز ناگهان ضعیف‌تر شد. انگار داشت با خودش حرف می‌زد.

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Where stories live. Discover now