⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر³ 🦉⌉

779 336 546
                                    

مضطرب کف دست‌های لیز و عرق کرده‌اش رو روی شلوارش کشید و چشم‌هاش روی سنگ‌های سیاه و کثیف دیوار سلول به گردش در اومد. زنجیری که به دست‌هاش زده بودند، مچ دستش رو به خارش می‌انداخت و از غصه‌ی بر باد رفتن آرزوهاش، فاصله‌ای با ایست قلبی نداشت. دستیار سرخوش و بی‌خیالش گوشه‌ی سلول نشسته بود و با موش کثیفی بازی می‌کرد که گذرش از جلوی پای پسر افتاده بود.

هر بار که به لوهان و موش توی دستش نگاه می‌کرد، معده‌اش به هم می‌پیچید و دلش می‌خواست کف سلول بالا بیاره اما باید خودداری می‌کرد تا بیشتر از این، سلول گه گرفته‌ای که توش اسیر بودند رو به گند نکشه.

- محض رضای خدا لوهان اون موش لعنتی رو ولش کن بره!

در نهایت نتونست طاقت بیاره و به پسر اعتراض کرد اما خیلی زود پشیمون شد. شاید بهتر بود چیزی نمی‌گفت چون لوهان برخلاف همیشه که حرفش رو نادیده می‌گرفت، این‌بار تصمیم گرفت دستیار خوبی باشه و به حرف اربابش گوش کنه. لوهان موش رو رها کرد و موش مستقیم سمت شعبده‌باز دوید. لحظه‌ی بعد صدای جیغ نه چندان مردانه‌ی شعبده‌باز باعث «هو» کشیدن افرادی شد که توی سلول‌های دیگه حبس بودند.

- این موش کثیف رو از من دور کن پسره‌ی سبک مغز!

لوهان با تخسی شونه بالا انداخت: «خودت گفتی ولش کنم.»

- حالا میگم بگیرش. این موش کثیف رو از جلوی چشمم دور کن وگرنه از حقوقی که قولش رو بهت دادم، خبری نیست.

ابروهای لوهان از حرف شعبده‌باز بالا پرید: «اول ببین زنده از اینجا بیرون می‌ریم بعد من رو تهدید کن!»

- لوهان!!!

فریاد شعبده‌باز انقدر بلند بود که دستیار بیچاره برای سالم موندن گوش‌هاش ناچار شد بلند بشه و با پاهاش موش سردرگمی که به دنبال راه فرار داخل سلول می‌دوید رو سمت بیرون هدایت کنه. بعد از بیرون کردن مهمون ناخونده‌شون سمت سهون که کنج دیوار روی یه پاش ایستاده بود رفت تا کمکش کنه ولی شعبده‌باز خودش رو عقب کشید و همین‌طور که کت دنباله‌دارش رو مرتب می‌کرد، گفت:

- دستی که باهاش اون موش کثیف رو گرفتی بهم نزن.

و بعد زیر لب با خودش حرف زد: «مشخص نیست اون موش چه بیماری‌هایی می‌تونه به آدم منتقل کنه... مشخصه توی گه و کثافت زندگی می‌کرده.»

لوهان به کف دست‌هاش که فقط کمی سیاه بود، نگاه کرد: «تمیزه که!»

کف دست‌هاش رو به باسنش کشید تا با پارچه‌ی کثیف شلوارش، دستش رو تمیز کنه: «فقط یکم خاکی بود که تمیزش کردم.»

در سلول با صدای گوش‌خراشِ چرخیدن لولای آهنی و زنگ‌زده باز شد و سربازی که یونیفرم ساده‌ی سرمه‌ای پوشیده بود، ظرف غذا رو داخل هل داد. البته اگه می‌شد اسم اون ظرف چوبی که دو تکه نان و یه لیوان آب توش قرار داشت رو ظرف غذا گذاشت!

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Where stories live. Discover now