با اینکه ساعت از نیمههای شب گذشته بود، عمارت سنگی آقای دلوکا زیر فانوسهای بزرگ و کوچکی که از سر شب روشن شده بودند، زنده به نظر میرسید. نوری که از پردهی نیمهکشیدهی دو پنجره به بیرون میتابید، پنجرهها رو چشم بینای خونه میکرد و گونههای گل انداختهی عمارت، بوتههای رز وحشی روی ایوان بود. عمارت دلوکا امشب نسبتاً خلوت و آروم به نظر میرسید.
چند متر بالاتر از ساختمون عمارت، پشت دیوارهای سنگی و خاک گرفتهای که حیاط بزرگ عمارت رو از خیابون جدا میکرد، مرد جوانی دست به جیب ایستاده بود و از زیر کلاه فلت چهارخونهای که به سر داشت، اطراف رو نگاه میکرد.
شلوار نخودی رنگش توی پوتین چرم مشکی فرو رفته بود و از دکمهی جلیقهی قهوهای رنگی که روی بلوز سفیدش پوشیده بود، زنجیر نقره تاب میخورد. خیلی وقت بود که روی پاشنهی پا ایستاده بود و در انتظار اومدن بیون بکهیون چشم میچرخوند اما این موقع شب، شهر به قدری خلوت بود که حتی یک رهگذر برای دل خوش کردن به اینکه شاید بکهیون باشه دیده نمیشد.
از طرفی مایهی شادی بود که کسی موقع بالا رفتن از دیوار سنگی مچشون رو نمیگرفت اما مشکل اینجا بود که هنوز اثری از بیون بکهیون نبود. نه سایه و نه صدای قدمهاش دیده و شنیده نمیشد و به نظر میرسید بیون بکهیون قصد اومدن نداشت.
کمکم داشت از اومدن بکهیون ناامید میشد که صدای سوت ضعیف اما ممتد و خوشنوای کسی به گوشش رسید. ابتدا و انتهای کوچه هیچ سایه یا آدمی دیده نمیشد اما همچنان صدای سوت به گوشش میرسید. دستهاش رو از جیبش درآورد و تکیهاش رو از دیوار گرفت. صدای سوت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و حالا حس میکرد صدا رو درست از پشت سرش یا شاید هم کنار گوشش میشنوه.
- دنبال کسی میگردی بازرس؟
با شنیدن صدای بکهیون شونههاش پرید. بهرغم اینکه دویدن هیجان رو زیر پوستش حس میکرد و قلبش تند میتپید، چهرهی خونسردی به خودش گرفت و سمت منبع صدا چرخید. صدا از بالای سرش به گوش میرسید؛ از بالای دیوار سنگی عمارت دلوکا.
چند قدم عقب رفت و همینطور که دستهاش رو توی جیبش فرو میکرد، لبهی کلاهش رو بالا داد و به مرد جوانی چشم دوخت که مثل یک بندباز ماهر با دستهایی که مثل بال پرنده باز شده بود، روی لبهی باریک دیوار راه میرفت.
خیره کنندهست.
با خودش گفت و صدایی از اعماق مغز یا شاید هم قلبش جواب داد:
بیون بکهیون همیشه خیره کنندهست.
صدا درست میگفت. خوانندهی اپرا حتی زمانی که با بدن زخمی و شلاقخورده از دیوار کثیفترین سلول سیاهچال تاب میخورد، فریبنده بود و زمانی که برهنه روی تخت میخوابید تا مار سفید روی بدنش پیچ و تاب بخوره قدرت افسون کردن هر بینندهای رو داشت.
YOU ARE READING
⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉
Romanceاز سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشرافزادهی دورگهی ایتالیایی_کرهای درگیر پروندهی قتل دختری جوان تو پشت صحنهی سالن اپرا میشه و طی این جریان به بیون بکهیون خوانندهی اپرای آسیایی تبار برمیخوره. پسر خوشچهره و خودپسندی که تو ترقوهها...