⌊🦉نقــــــاب اول ~ چپتر⁹ 🦉⌉

827 282 444
                                    

باد ملایم و خنکی می‌وزید و آسمون ابری و خاکستری، بنای بزرگی که تا چند روز پیش جسد مرد جوانی ازش خارج شده بود رو وهم‌آور و دلگیر جلوه می‌داد. نه اثری از خورشید بود و نه گرمای تابستان. صدای گام‌های خیس پاییز لابه‌لای ناله‌ی بادی که بین شاخ و برگ درخت می‌پیچید، به گوش می‌رسید و جونیور ریچی در آخرین روزهای تابستان، ایستاده بر زمین مرطوب، خیره به اسطبل اسب عمارت آگارتا بود.

بازرسی و صحبت با کارگرهای اصطبل از چیزی که تصور می‌کرد زودتر به پایان رسید و چند دقیقه‌ای می‌شد که بازرسی اصطبل رو تموم کرده بود. طبق گفته‌ی کارگرها، ویلیام آگارتا هیچ‌وقت شخصاً نعل اسبش رو عوض نمی‌کرد و این کار برعهده‌ی کارگرها بود در نتیجه با هیچ نعل‌بند و آهنگری ارتباط نداشت.

اعتقاد مردم شهر به این بود که نعل اسب خوش اقبالی به همراه داره. جونیور اینطور فکر نمی‌کرد. نه حالا که جدیدترین مقتول این پرونده با نعل اسب دور گردن، به دار آویخته شده بود.

یک قطره بارون روی صورتش چکید و وقفه‌ی کوتاهی بین افکارش انداخت. فقط چند لحظه‌ی کوتاه ذهنش خالی شد و ثانیه‌ی بعد، خیره به آسمون خاکستری، به این فکر کرد که باید توی این هوا نزدیک شومینه نشست و از نوشیدن شراب و گوش دادن به صدای سوختن چوب لذت برد. چیزی تا غروب آفتابی که اثری ازش نبود، باقی نمونده بود و تا دقایقی دیگه آسمون تاریک می‌شد.

اسب سیاه عزیزش، الیور رو به حصار چوبی بست و گام‌های محکمش رو سمت عمارت برداشت. اول اتاق ویلیام رو بازرسی می‌کرد و بعد از اینجا می‌رفت. همون‌طور که انتظار داشت، کسی از ورودش استقبال نکرد. خدمتکارها چند لحظه زیرچشمی سر تا پاش رو برانداز کردند و در حالی‌که به پیرمرد غمگینی که با شونه‌های خمیده گوشه‌ای نشسته بود نگاه می‌کردند، به کارشون ادامه دادند.

سروکله زدن با کسی که عزیزش رو از دست داده، سخت بود و همه‌چیز سخت‌تر می‌شد وقتی پای پیرمردی که حالا کاملاً تنها شده بود، به میون می‌اومد. یک پیرمرد بی‌وارث با ثروتی عظیم.

چند قدم جلو رفت و سعی کرد مقداری احساس هم‌دردی چاشنی صداش کنه.

- بابت اتفاقی که برای ویلیام افتاد متاسفم. می‌تونم اتاقش رو ببینم؟

پیرمرد کف دستش رو روی زانوهاش کشید و همین‌طور که دندون‌هاش رو به هم می‌سابید، پر نفرت‌ترین نگاهش رو تقدیم بازرس کرد اما حتی صدای برخورد دندون‌های از جنس طلای پیرمرد هم نتونست چانیول رو وادار به عقب‌نشینی کنه. ابروی چانیول با حالت خاصی به هم نزدیک شد و یک دستش پشت کمرش رفت.

- ممنون بابت همکاری.

منتظر جواب بارون آگارتا نموند و سمت پله‌های عریض و طولانی‌ای رفت که چند شب پیش، خدمتکار روش ایستاده بود و جیغ می‌کشید.

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Where stories live. Discover now