پردهی مخمل سرمهای رنگ رو کنار زد تا هوای تازه از پنجرهی کوچک درشکه وارد اتاقک بشه. تقریبا به روستایی که توش زندگی میکرد، رسیده بودند. سرش رو به بدنهی درشکه تکیه داد و به آنا فکر کرد. به همسرش زیباش که هیچوقت رنگ محبت رو توی زندگی مشترکشون ندیده بود. دیروز وقتی برای اجرا از خونه بیرون میرفت، هرگز فکر نمیکرد روز بعد قراره تنها به خونهای برگرده که آنا دیگه قرار نبود توش زندگی کنه.
آه بلندی کشید. بازوهاش درد میکرد و رد شلاق روی شونه و کمرش میسوخت. اون عوضیهای چشم رنگی به این سادگی دست از سرش برنمیداشتند. دوباره به سراغش میاومدند و با قدرت بیشتر زندگی رو براش جهنم میکردند.
با صدای شیههی اسب و ایستادن درشکه سرش رو بلند کرد و با شونهی افتاده، از درشکه پیاده شد. کت سرمهای بازرس رو لمس کرد. از جنس مخمل بود و یقهاش بوی مایعهای معطری رو میداد که نجیب زادهها به گردنشون میزدن. حالا که به خونه رسیده بود باید کت رو پس میداد.
مردد کت رو از شونههاش برداشت و روی صندلی درشکه گذاشت.
شلاق باریکی روی کمر اسب بیچاره فرود اومد و اسب شیههکشان، درشکه رو دنبال خودش کشید. مت، پسر جوانی که تو اصطبل کار میکرد و شب همونجا میخوابید با دیدن ظاهر آشفتهاش سطل آبی که سمت اصطبل میبرد رو روی زمین انداخت و سمتش دوید.
- ارباب. چی به سرتون آوردن؟!
در جواب مت سرش رو به چپ و راست تکون داد. پسر شونههاش رو گرفت و برای راه رفتن کمکش کرد. وقتی وارد خونهی بزرگش شد، خدمتکار و آشپزشون، شارلوت، سراسیمه سمتش دوید و در حالی که به دامن پر چینش چنگ میانداخت، سر تا پاش رو بررسی کرد.
- عوضیهای حیوون صفت! میدونستم نگرانیم بیدلیل نیست. همش زیر سر اون بازرس حرومزاده، جونیور ریچیه. مرد دیو صفت از چشمهاش آتیش میباره.
دست مت رو از دور شونههاش باز کرد با تکیه کردن به نردههای آهنیِ راهپله، از پلههای چوبی بالا رفت. انگار با هر پلهای که بالا میرفت، یک نفر پلهی جدیدی به راهپله اضافه میکرد که این مسیر طولانی تموم نمیشد. به پاگرد که رسید، از سر آسودگی نفس راحتی کشید.
کفپوش چوبی زیر قدمهاش ناله میکرد. جدیداً اینطور شده بود و باید سر فرصت به مت میگفت نگاهی به کفپوش طبقهی بالا بندازه. چه عجیب! کدوم مردی بعد از مرگ همسرش انقدر خونسرد نسبت به جیرجیر کفپوش خونه وسواس به خرج میداد؟!
خونهاش...
درسته؛ اینجا از امروز خونهی اون بود. خونهی خودش، نه خونهی آنا. دیگه خونهی خودش بود.
به محض ورود به اتاق، چند لحظه جلوی در ایستاد و نگاهش رو تو اتاق بزرگش چرخوند. اتاق نیاز به یه تغییر دکوراسیون اساسی داشت. اول از همه باید دستور میداد مت میز بزرگی که روش کلاهگیس و زیورآلات زنانه وجود داره رو از اتاق بیرون ببره و بعد رو تختی نخودی رنگ رو با روتختیهای سفید و طلایی عوض کنه.
YOU ARE READING
⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉
Romanceاز سر گیری آپ، بعد از اتمام انیگما.🥀 جونیور، اشرافزادهی دورگهی ایتالیایی_کرهای درگیر پروندهی قتل دختری جوان تو پشت صحنهی سالن اپرا میشه و طی این جریان به بیون بکهیون خوانندهی اپرای آسیایی تبار برمیخوره. پسر خوشچهره و خودپسندی که تو ترقوهها...