Ch2: A Deal With The Devil

14.8K 2.5K 2K
                                    

بچه ها کلییی بخاطر تاخیر متاسفم، این چند روز داشتم سفر می کردم و به سختی وقت نوشتن پیدا کردم. کلی معذرت می خوام که زودتر خبر ندادم♡

- با اجازه کی وارد واحدم شدی؟

صدای تهیونگ در کمال تعجب خودش هم بسی صاف و خونسرد بود. خیلی آروم از روی زمین بلند شد و در حالی که ابروهاشو توی هم می کشید، دستاشو روی سینه اش گره زد.

قصد نداشت توی اون لحظه و مقابل چشم های جئون جونگ کوکی که از همون روز اول به جونش افتاده بود پانیک کنه. اون برای همچین شرایطی تمرین کرده بود. ولی قطعا انتظار نداشت اینقدر زود گیر بیفته.

جونگ کوک به نظر سرگرم نشده بود. چشم های آبیش که سال ها پیش هم مو به تن تهیونگ سیخ کرده بودند هنوزم تاثیر خودشونو داشتند. نگاه موشکافانه و خودخواهش به نظر قادر به باز کردن مغز تهیونگ و بیرون کشیدن همه افکارش بود.

وقتی تکیه اش رو از ستون برداشت و دستشو توی جیبش کرد، تهیونگ تازه متوجه بدنش شد‌. "ووواووو... این یارو همیشه انقدر بود؟"
وقتی بچه بود، فکر می کرد بخاطر جثه نحیف و بچگونه خودشه که جئون جونگ کوک انقدر بزرگ دیده می شه. اما حالا که قد کشیده بود هم در مقابل اون به اندازه دوازده سالگیش بچه دیده می شد.

کت و شلوار سرمه ای به همراه پیراهن مشکی به تن داشت و توی دست راستش، عصای مشکی با سر یه مار نگه داشته بود که باعث بالا رفتن ابروی تهیونگ شد‌‌. اولین باری که این مرد رو دیده بود هم این عصا همراهش بود و این در صورتیه که هیچ مشکلی برای راه رفتن نداره... پس چرا با خودش این عصا رو حمل می کرد؟

- اجازه؟

صدای بمش باعث شد سرشو بالا بگیره. هنوز همون تن ضخیم و گرفته روسی توی کره ایش دیده می شد. صداش طعنه داشت ولی چهره اش تمسخرآمیز نبود.

- این که تو الان توی ملک منی هم با اجازه منه.

عبارت "ملک من" باعث شد سر تهیونگ گیج بره. لعنت. اون از همچین قضیه ای خبر نداشت... بعد از اون درامای وحشتناک سال ها پیش، به خوبی می دونست که جئون جونگ کوک کل تشکیلات پدرشو باهاش شریک شده. و این در صورتی بود که ارباب کیم هیچ سود یا دستی توی تشکیلات اسلحه جونگ کوک نداشت.

ولی هیچ وقت فکرشم نمی کرد انقدر نفوذش زیاد شده باشه که بتونه خودشو مالک پایگاه صدا بزنه. پایگاه مثل بچه ارباب کیم بود... چطور اونو به روس حرومزاده ای که سال ها پیش چشم دیدنشو نداشت باخته بود؟

- اوه؟ که اینطور؟

تهیونگ با لحن طعنه داری پرسید و سر تکون داد:

- جالبه، چون پدرم همچین چیزی بهم نگفته بود.

- پدرت چیزای زیادی رو بهت نمی گه.

𝗦𝘁𝗼𝗰𝗸𝗵𝗼𝗹𝗺  | KOOKVWhere stories live. Discover now