Ch9: Puppeteer

12.1K 2.1K 1.6K
                                    

قاب عکس با قدمی که به عقب برداشت از دستش رها شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد.
نوک انگشتاش بی حس شده بود و افکار مختلف به سرش هجوم آوردند.

"هیون می رو می شناسم. چه روح زیبایی بود"

صدای استکهلم توی سرش تکرار شد و باعث شد برای حفظ تعادلش گوشه میز رو محکم بگیره.
با صدای شکسته شدن قاب عکس، جونگ کوک به سرعت وارد اتاق شد و بعد توی فاصله چند قدمیش ایستاد.
نگاه تهیونگ آروم از قاب عکس به جونگ کوک کشیده شد.

"دروغگو"
این تنها چیزی بود که توی سرش می پیچید. حقه باز دروغگوی کثیف، مردی که نصفش توی تاریکی پنهان شده بود و با نخ هایی که به جای چوب به انگشت هاش وصل بودن با همه مثل عروسک خیمه شب بازی رفتار می کرد.

اول ازش پنهان کرده بود که جفتشه... و حالا این... اون مادرشو می شناخت و با این حال ازش پنهان کرده بود!
با لحنی که شک داشت تا حالا استفاده کرده پرسید:

- چی می خوای؟

جونگ کوک جواب نداد. فقط در حالی که دستاشو توی جیب هاش فرو کرده بود نگاهشو ازش گرفت و استخوان فکشو آروم جا به جا کرد.
تهیونگ قدمی به جلو برداشت و با آرامش گفت:

- اول ازم پنهان می کنی که جفتمی...

سر جونگ کوک تیز به سمتش برگشت و برای لحظه ای، نگاهش چنان خطرناک بود که تهیونگ به این فکر افتاد که شاید این دلیلی بوده که به استکهلم اجازه بیرون اومدن نمی داده.
نه بخاطر اینکه دیوونه بوده... بلکه بخاطر این که می خواسته راز هاشو مخفی نگه داره.

- و حالا می فهمم مادرمو می شناختی...

تهیونگ با بدنی منقبض بهش خیره شد.

- من احمق نیستم. داری یه بازی می کنی. این که جفتمی و به جای اینکه بهم بگی، مجبورم می کنی بخاطر یه لطف باهات ازدواج کنم... به وضوح دلایل خودشو داره‌. می خوای ازم استفاده کنی، ولی یه طوری که بعدا بتونی راحت دورم بندازی. چرا؟

قدمی به جلو برداشت.

- روزی که مادرم مُرد روزی بود که تو به خونه حمله کردی و به جای کشتنمون با پدرم دست شراکت دادی.

قبلا بهش فکر نکرده بود‌‌... چون هیچ وقت حدس نمی زد ارتباطی بین مادرش و جونگ کوک باشه. ولی حالا...

- تو ربطی به مرگش داشتی؟

وقتی در یک قدمیش ایستاد با لحن خنثی ای پرسید و بهش خیره شد. دلش هر جوابی می خواست... هر جوابی... فقط برای این که بشنوه جوابش "نه".
ولی مرد بزرگتر صرفاً لب زد:

- اونطوری که فکر می کنی نیست.

اسلحه زیر کمربندش که آروم به سمتش دست برده بود رو تو یه حرکت بیرون کشید و به پیشونی مرد نشونه گرفت.
جونگ کوک حتی پلک نزد، فقط خونسرد نگاهش کرد.

𝗦𝘁𝗼𝗰𝗸𝗵𝗼𝗹𝗺  | KOOKVWhere stories live. Discover now