هاییی بچه ها ببخشید دیر شد، درگیر نوشتن افتر استوری عروس فراری بودم و متاسفانه فرصت نشد پارت طولانی برای این هفته بنویسم:]
ولی خبر خوب اینه که افتر استوری عروس فراری فردا آپ میشههه💕تهیونگ مات بود.
- من... من...
پیدا کردن کلمات سخت بود، ولی استکهلم بهش فرصتی نداد و با چهره سنگی گفت:
- برو بیرون. الان.
تهیونگ تکون خورد، ولی بعد از دو قدم به خودش اومد و سریع گفت:
- استکهلم ...
مرد بزرگتر عقب کشید و با لحن جدی گفت:
- نمی خوام بدونم چرا اینجایی. فقط برو. الان موقع خوبی نیست.
نگاه تهیونگ روی دستش هنوز که چاقو رو محکم نگه داشته بود افتاد و برای لحظه ای حس کرد سطل آب یخی روش ریخته شد.
- چرا هنوز چاقو رو نگه داشتی؟
با صدای آرومی پرسید و نگاه مرد بزرگتر متقابلا به چاقو کشیده شد، انگار که تا اون لحظه حتی متوجه نشده بود.
بعد انگار که یه چیز خیلی داغ رو نگه داشته باشه، با عجله روی طاقچه کنار در گذاشتش و از تهیونگ فاصله گرفت.تهیونگ بین افکارش گیر افتاده بود، مطمئن نبود کار درست چیه...باید می رفت؟
لعنتی. معلومه که باید می رفت. چرا حتی داشت خودشو زیر سوال می برد؟ خب که چی اون جفتش بود؟
اونا به سختی همو می شناختن و جدا از اون، این مرد یکم روانی بود.دستاشو مشت کرد و قصد کرد به سمت خروجی بره، ولی بعد نگاهش به سمت استکهلم که پشت به اون و دست به سینه رو به شومینه ایستاده بود نگاه کرد و متوقف شد.
- حالت خوبه؟
با تعلل پرسید و استکهلم بدون برگشتن با لحن سنگینش به کره ای جواب داد:
- ممنون، تو خوبی؟
تهیونگ می خواست خودشو بخاطر سوال احمقانه اش و جواب احمقانه تر استکهلم مشت بزنه.
این پا و اون پا کرد و بالاخره گفت:- کاری از دستم برمیاد؟
استکهلم سرشو برگردوند و جوری نگاهش که انگار یکی از وقیح ترین فحش های عالم رو شنیده.
- Net.(نه)
با تحکم و لحن کشیده و تهدید آمیزی گفت و دوباره سرشو به سمت شومینه برگردوند و به کره ای اضافه کرد:
- همه چیز خوبه.
تهیونگ با ناباوری پوزخند زد و دست به کمر نگاهش کرد. اینقدر مغرور بود که پیشنهاد سخاوتمندانه کمکش رو رد کنه؟ خیلی خب پس.
- پس قطعا ایرادی نداره اگه یکم بمونم.
تهیونگ با ابروی بالا رفته گفت و بعد از دور زدن کاناپه، روی کاناپه سه نفره نشست و پا روی پا انداخت.
استکهلم پوزخندی زد و در حالی که به سمتش می چرخید با لبخند گفت:
YOU ARE READING
𝗦𝘁𝗼𝗰𝗸𝗵𝗼𝗹𝗺 | KOOKV
Fanfiction[Completed] "- این موضوع به تو مربوط نیست جئون. بکش کنار. ارباب کیم با سردی گفت و قلب تهیونگ با وحشت توی سینه اش کوبید. اسلحه مشکی توی دست پدرش پر بود و تنها چیزی که بین اون و مرگ ایستاده بود جئون جونگ کوک بود. - اسلحه رو بزار کنار کیم. جونگ کوک با...