Ch16: J.K?

13K 2K 1.9K
                                    

سلامممم قشنگ های من😭😭💗💗💗
کلیییی دلم براتون تنگ شده بود بیبیای منننن، بالاخرهههه امتحانا تموم شدن و من تونستم یه ذره در برم:)))
امیدوارم همه شمایی که امتحان داشتید هم ترکونده باشید💙
کلیییی مرسی از پیام های محبت آمیزتون طی این مدت، حقیقتاً عاشقتونم😭😭❤❤
و اینکه همین اول کار باید خبر بد رو بهتون بدم و بگم تا کنکور سرم به شدت شلوغه و آپ منظمی در کار نخواهد بود😭💀💔
از وقت های خالیم بیشترین استفاده رو می کنم و تا حد ممکن می نویسم، ولی قول نمی دم که بتونم تا قبل کنکور آپ کنم هق🥲💔
السو، قبل از خوندن پارت جدید توصیه می کنم در صورت امکان یه دور داستانو بخونید تا جزئیات براتون یادآوری بشن و رفرنس های احتمالی رو متوجه بشید💋

*******

- بگو.

تهیونگ نرم لب زد و مرد بزرگتر با آرامش پاسخ داد:

- چیو؟

- بگو "بهت گفته بودم‌."

مرد بزرگتر فقط بهش خیره شد. به صورت رنگ پریده اش، چشم های سرخ، گردنی کبود و سرمی که به دستش وصل بود.
برای لحظه ای،تنها صدای که شنیده شد چیک چیک مایع غلیظی بود که وارد رگ هاش می شد.
بعد، جین دهان باز کرد و با لحن نرمی لب زد:

- امیدوارم بدونی که چقدر آرزو می کنم اشتباه کرده بودم.

"ولی" . "ولی دیدی که چی شد". " بهت گفته بودم. " "بهت گفته بودم تهیونگ. گفتم اون برات خوب نیست."

جین اون قدری مهربون بود که به زبونشون نیاره، ولی تهیونگ می تونست حرف های ناگفته هیونگش رو به خوبی بشنوه و این بار حتی نمی تونست سرزنشش کنه. درسته‌... جونگ کوک واقعا برای تهیونگ خوب نبود.

ولی جونگ کوک برای خودش هم خوب نبود، بود؟
اون نابودی رو با خودش به هرجایی که می رفت حمل می کرد و درنتیجه توی طوفان احساسات و مشکلات پیچیده و سیاه و به هم ریخته اش، بالاخره خودشو هم تکه پاره کرده بود.

درحالی که چشم های دردناکش نیمه باز به سقف دوخته شده بودند با خودش فکر کرد که چقدر دوتاشون زخمی و آسیب دیده بودند.
تهیونگ می سوخت، درد داشت، تمام بدنش خونی بود و با این حال حاضر بود دستاشو دور جونگ کوک حلقه کنه و اجازه بده زخماشون همدیگر رو درمان کنن.

و جونگ کوک بهش پشت کرده بود.
تنها رهاش کرده بود، نه فقط توی بارون، بلکه توی کویر سیاهی که احساساتش بود، توی پایگاهی که دیگه کسی نبود که شب ها آغوششو براش باز کنه، روی پرتگاهی که دیگه کسی نبود پشت سرش بپره.

آروم سر جاش چرخید و درحالی که هنوز زیر ملحفه های سفید برهنه و آسیب دیده بود، به این فکر کرد که حسش شبیه اون روزیه که مادرشو حلق آویز پیدا کرد.
تا الان متوجه نشده بود، ولی حالا می فهمید چرا اون روز به جای ناراحت بودن انقدر عصبانی بود. حالا می فهمید چرا به جای اشک ریختن به پدرش حمله کرده بود.

𝗦𝘁𝗼𝗰𝗸𝗵𝗼𝗹𝗺  | KOOKVWhere stories live. Discover now