▪︎5. know me▪︎

534 95 64
                                    


June 25

رفتار های تهیونگ گیجش میکرد و جونگکوک نمیدونست چیکار بکنه، تهیونگ مثل همیشه نبود و انگار روتین روزانه‌ش هم عوض شده بود. صبح‌ها کنار بقیه صبحانه میخورد و شبها زودتر برمیگشت، در طول روز گه گاهی سعی بر حرف زدن با جونگکوک میکرد و توی بحث با بقیه شرکت میکرد.

لگدی به هوا پروند و پشت بندش مشتی به دیوار زد، با اینکه دستش درد گرفته بود اما زخم روی بند انگشت هاش بعد از چند بار کوبیده شدن به دیوار باعث ارضای روحش میشد و سوزشش عصبانیتش رو فروکش میکرد. نمیدونست از چی عصبیه، اون نمیخواست تهیونگ عوض بشه، انگار تهیونگ دیگه خودش نبود.

"ازت متنفرم کیم"

اما خودش میدونست چقدر صادقانه عاشق تهیونگه. بارها شده بود وقتی ازش میپرسیدن از چی تهیونگ خوشت میاد، جوابی بهشون نده و فقط جوری رفتار کنه که انگار نشنیده.
نمیتونست برای دوست داشتنش دلیل بیاره، مسخره بود اگه اونها میخواستن جونگکوک جوابی مثل: خنده هاش، چشم هاش و فر موهاش بده، اون حتی هیچ کلمه‌ی زیبایی از تهیونگ نشنیده بود که بتونه اونو دلیلش بکنه.

جونگکوک فقط بی دلیل عاشق صورت وحشی تهیونگ حین گرفتن اعتراف، صورت بی حسش وقت کشتن یکی و عاشق خون هایی بود که روی صورت و لباسش میپاشید، عاشق گرفته شدن اسلحه توسط دست های پر از رگ و کشیده‌ش و چرخونده شدن چاقو بین انگشت های دستش، عاشق پوزخندش و علاقه‌ی بیش از حدش به سیاه.

در واقع جونگکوک عاشق تهیونگ بود، ناخوداگاه عاشقش شده بود و خوداگاه اونو توسط قلبش شناخته بود.

▪︎▪︎▪︎

خسته از تمام کارهایی که در روز انجام داده بود روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد، ویولا روی شکمش خوابیده بود و با پنجه های جلوییش اروم بدن تهیونگ رو فشار میداد(ماساژ میداد؟)

دستش رو روی ویولا گذاشت و اروم شروع کرد نوازش کردنش. صدای قدم های ارومی توی راهرو میپیچید و بخاطر در باز اتاق اونهارو تهیونگ هم میشنید، با اینکه میدونست جونگکوکه هیچ حرکتی نکرد و همونطور دراز کشید.

"بلند شو"

ویولا از روی شکم تهیونگ برداشت و تهیونگ رو مجبور کرد به ایستادن، به چشم های جونگکوک و اخم بین ابروش خیره شد و پوزخندی زد، همه چی الان اسون تر به نظر میرسید.

بدون تعلل دستی که زخم بود رو مشت کرد و اونو بالا اورد، تهیونگ تلو تلو خورد و صورتش بهه سمت مخالف کج شد، ضرب دست جونگکوک قوی بود و تهیونگ حس میکرد فکش از جا دراومده.
دستش رو به فکش کشید و به جونگکوک خیره شد، نگرانی توی چشم هاش و اخمش کاملا در تظاد بودن و اون داشت میلرزید.

"خودت باش لعنتی، همونی که بهم بی محلی میکنه و همش پوزخند های رومخ میزنه، من نمیخوام اینطوری باشی، انگار یه زندگی عادی و بی نقص داریم و تو خوشحالی، لازم نیست نقش بازی کنی که انگار از اون بوسه پشیمون نیستی، لازم نیست طوری رفتار کنی انگار دلت به حال من و احساساتم میسوزه، فقط خودت باش"

NyctophiliaWhere stories live. Discover now