روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. مثل یک ادم اضافی توی عمارت نامجون مونده بود، نمیدونست جو عمارت همیشه اینطور بوده و یا بخاطر حضور ناخواستهی خودش بوده. اونجا ساکت و تاریک بود، ترسناک و مرموز. شاید اگه بخاطر حضور عاشقانهی جین و جونگکوک نبود، عمارت حتی وحشتناک تر از الان میشد. خونین و ترسناک؟اخم کرد و غلتی زد. به رابطه های توی این عمارت فکر کرد، به تلاش های جونگکوک، توجه های نامحسوس تهیونگ و احساساتی که بین نامجون و جین در جریان بود.
رابطه ها هیچوقت مثل اول نمیشن، یونگی اینو با تمام وجودش حس میکرد اما عین حال خیلی چیز ها میخواست، دلش برگشت به رابطه هایی رو میخواست که همین الان هم میدونست پایان خوبی نداره. دلش شیرینی در جریان اون رابطه رو میخواست. یونگی خودخواه نبود، فقط دلش کمی دلخوشی و لحظاتی فراموشی میخواست.
صدای پنجه های گربهی تهیونگ توی راهرو پیچید و یونگی لبخند محوی زد، گربهی سفید پشمالو با چشم های ابیش کاملا برازندهی گربهی تهیونگ بودن بود. ناز و عشوهش و در عین حال عصبانیت و تنفرش از ادم های غریبه. ویولا ترکیبی از جونگکوک و تهیونگ بود.
صدای کشیده شدن ناخن ها گربه روی در باعث شد به خودش جمع بشه و از روی تخت بلند بشه تا در رو براش باز کنه. گاهی حس میکرد به جای اومدن به عمارت نامجون، به عمارت ویولا اومده.
"بفرمایید سرورم"
با مسخرگی گفت و ویولا بعد از چرخ زدن توی اتاق، سمت تخت رفت و کنار یونگی دراز کشید. یونگی رابطهی خوبی با حیوانات نداشت. او قبلا گربه های زیادی دیده بود، حتی یکی که میشناخت هم یک گربهی نارنجی رنگ داشت و اون دوتا همیشه باهم دعوا داشتن، بر خلاف همهشون احساس میکرد ویولا از همهشون اروم تره.
اروم دستش رو روی سر ویولا گذاشت و انگشت هاشو تکون داد. تکیه داده شدن سر گربه مواجه شد با تعجب و ذوب شدن قلب پسر. حالا میفهمید چرا تهیونگ حاظر شده بود یک گربه داشته باشه، اون دختر زیادی ملوس بود.
▪︎▪︎▪︎
"اینو بگیر"
جونگکوک سمت یونگی برگشت و از دستش ایرباد کوچیک رو گرفت و توی گوشش گذاشت. برای تست کردنش کمی اول بهش ضربه زد.
"صدا میاد؟"
یونگی گفت و جونگکوک با شنیدن صدای یونگی از داخل ایرباد اوهومی گفت. سمت اینه برگشت و شروع کرد به مرتب کردن لباسش.
"نمیفهمم هیونگ، چرا داری بهمون کمک میکنی؟"
"شاید چون خودمم نیاز به کمک دارم؟ همه چی برمیگرده به سود و منفعتش کوک"
یونگی اروم زمزمه کرد و به لپتاپ بزرگی که جلوش قرار گرفته بود خیره شد. این اولین باری بود که یونگی بدون نیش و کنایه و مسخره بازی حرف میزد. جونگکوک نمیدونست چه عکسالعملی داشته باشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/302842127-288-k752043.jpg)
YOU ARE READING
Nyctophilia
Fanfictionنیکتوفیلیا: پیدا کردن حس آرامش در تاریکی و شب اونموقع تهیونگ براش فقط مردی خشک و قاتل بود که همکار هم محسوب میشدن اما به مرور زمان فهمید نه بلکه تهیونگ همکاری نداره، بلکه تهیونگ حتی براش به معنی یک همکار نیست. اون مرد بیشتر از یک همکار و یک قاتل خش...