▪︎16. News▪︎

311 66 100
                                    


گاهی همه چی یه شاید میشه. شاید اگه زودتر میرفتم، شاید اگه زودتر متوجه میشدم، شاید اگه...

جونگکوک داشت دیوونه میشد، بعد از پرس و جو از مسئول پذیرش و نگرفتن جواب مورد نظرش فقط هزینه هارو پرداخت کرده بود و الان توی خیابون ها در حال قدم زدن بود.

حتی نمیدونست کی فلیکس رو برده و اون ادم از طرف کی بوده.
گوشی مردی رو که با هیجان به سرش شلیک کرده بود رو بالا گرفت و توی گوشیش شروع کرد به گشتن، هیچ چیزی هیجان انگیزی جز یک شماره تمام که تمام امروزو بهش زنگ زده بود، وجود نداشت. یک شماره که خاموش بود.

"تو کجایی؟"

▪︎▪︎▪︎

"من کجام؟"

چشم هاش باز بود اما جز سیاهی چیزی نمیدید، پارچه‌ی زبر جلوی چشمهاش پوستش رو اذیت میکرد و فلیکس عادت به اینها نداشت، فلیکس همیشه توی پر قو بزرگ شده بود، پدرش با اونهمه سختگیری حتی یک بار هم دست روش بلند نکرده بود. هیچکس توی خانواده صداش رو برای فلکیس بلند نکرده بود، بعد از فرار کردن هم حتی یکدفعه از طرف گارد ها خشونتی ندیده بود و هربار هم بعد از فرار کردن ازشون اونا حق کار دیگه ایی نداشتن. این ادمی که دزدیده بودتش یا از طرف پدرش نبود، و یا اگر که بود هم، پدرش عوض شده بود.

"کسی اینجا نیست؟"

با صدای ضعیف و خشداری پرسید، تشنه بود و هوای اون اتاق به تشنگی و خشکی دهنش میافزود.
دست و پاهاش با طناب زبری بسته شده بود و اون روی زمین بود، زمین سرد و سفت بود و این فلیکس رو اذیت میکرد اما این مهم نبود.

"هیونگ؟"

به امید اینکه جونگکوک اونجا نباشه زمزمه کرد و وقتی دید جوابی نمیگیره ته دلش خوشحال شد، جونگکوک اونجا نبود پس حتما اون بیرون دنبالش بود، مگه نه؟
شاید هم فلیکس ناامید شده بود، هیونگ حتما خیالش راحت شده از نبود فلیکس و الان میخواد برگرده کره اما اون به چان قول داده بود.

"بجای فکر کردن به اینا یه کاری بکن لی فلیکس"

به خودش توپید و سعی کردن با کشیدن پشت سرش به زمین، پارچه‌ایی که روی چشمهاش بود رو کنار بزنه. پوست سرش داشت خراشیده میشد و فلیکس حس میکرد میخواد بخاطرش گریه کنه، اون سوزش ارزش دیدن اطرافش رو داد و کارش جواب داد.
با کمی تکون دادن سرش به طرف بالا بالاخره پارچه از روی چشم هاش کنار رفت و فلیکس تونست اون اتاق رو ببینه.

توی اتاق هیچی نبود، انقدر خالی بود که صدای نفس های اروم و ترسیده‌ی فلیکس هم توش اکو میشد.
باید یجوری دستهاشو جلو میاورد و برای همین با سختی، روی پاهایی که به هم بسته شده بودن ایستاد، خم شد و دستهای بسته‌ش زیر باسنش قرار گرفت. فلیکس با سختی سعی کرد به بدن خشک و دردناکش انعطاف بده و پاهاش رو از داخل حلقه‌ی دستهاش رد کنه.
دستهاش حالا جلوی بدنش بود و فلیکس هر لحظه نگران به در نگاه میکرد، حالا استرس بیشتری داشت.

NyctophiliaWhere stories live. Discover now