▪︎21. Flash Back▪︎

301 68 78
                                    


یونگی لپ تاپی که جیمین بهش برگردونده بود رو جلوش قرار داد و با سردرگمی بهش خیره شد. دیگه نسبت به لپ‌تاپش احساس تعلق نمیکرد.
روش دست کشید و بازش کرد.

بعد از روشن کردنش اولین چیزی که دید صورت جیمین بود و پوشه های زیادی روی صفحه، لبخندی زد و دستش رو عقب کشید تا بتونه عکس رو مدت زیادی ببینه.

عکس مال موقعی بود که برای اولین بار دو نفری سفر رفته بودن، اونموقع موهای جیمین سیاه بود.

با شنیدن صدای زنگ در از روی مبل بلند شد و سمت در رفت. خونه‌ی یونگی یه خونه‌ی زیرزمینی بزرگ بود. در خونه رو باز کرد و جیمین با چمدون بزرگی که کنارش بود به یونگی لبخند زد و چشمکی حواله‌ش کرد.

"من اومدم، راستی من گشنمه، چیزی داری یا سفارش میدی. اخیش، مبلاتو عوض نکردی؟"

درواقع یونگی اصلا دکوراسیونی که جیمین قبلا چیده بود رو عوض نکرده بود، اونطوری بیشتر حس تعلق خاطر به خونه‌ی خودشون داشت.

"اتاق مهمون رو برات تمیز کردم، وسایل حمام هم کاملن، غذا سفارش داده بودم تا تو دوش بگیری و چمدونت رو خالی کنی میرسه"

یونگی حین رفتن به اشپزخونه گفت و اهی کشید، کنترل ذهنش دست خودش نبود، احساس میکرد حالا که جیمین اونجاست، ناراحتی هاش نسبت به جدایی یکدفعه ایشون بهش فشار اورده و خودش رو بروز میده.
"یونگی"

"بله"

بدون چرخیدن سمتش گفت و جیمین لبخند تلخی زد.

"این برای توئه"

اشپزخونه رو ترک کرد و بعد از برداشتن چمدونش سمت اتاق مهمان رفت. یهویی دلش گرفته بود، جیمین میتونست الان توی اتاق یونگی باشه، توی حمام یونگی حمام کنه و از شامپو های اون استفاده کنه، میتونست تیشرت های اورسایز یونگی رو بپوشه و راحت بدون شلوار توی خونه بگرده ولی به لطف احمق بودن خودش و پدرش اینکارهارو نمیتونست انجام بده.

یونگی خیره به جعبه‌ی سیاه رنگ کوچیک نفس عمیقی کشید و دستش رو دراز کرد.
در جعبه رو باز کرد و با فلش کوچیک زرد رنگی روبرو شد، لبخندی زد و فلش رو توی دستش گرفت.
کمی نگاهش کرد و دوباره اونو توی جعبه گذاشت، بعدا میتونست به محتواش فکر کنه.

"جیمینا سوجو، ابجو یا واین"

جیمین نگاهی به میز انداخت و بعد نگاهی به یونگی که توی دستاش همزمان هم ابجو داشت هم سوجو و هم بطری واین.
دستش رو دراز کرد و شیشه‌ی واین رو از دست یونگی گرفت. سمت کابینت رفت و از داخلشون دوتا جام برداشت و روی میز گذاشت، سر بطری رو باز کرد و توی هردوتاش ریخت.

"فکر میکردم بخوای احساس غریبگی بکنی"

"چرا باید توی خونه‌ی خودم احساس غریبگی بکنم"

NyctophiliaWhere stories live. Discover now