▪︎22. Caligo ▪︎

315 75 73
                                    


▪︎▪︎▪︎
"خبرارو شنیدی؟"

"اره تازه"

کنار فلیکس نشست و اونو توی اغوشش گرفت، لبخندی زد و روی موهاش رو بوسید. با اینکه فلیکس میگفت از اون مرد متنفره، بازم اون مرد پدرش بود و سالهای زیادی فلیکس باهاش زندگی کرده بود و دوستش داشته.

"میدونی که نباید عذاب وجدان داشته باشی؟"

فلیکس هومی کرد و سرش رو به سینه‌ی چان چسبوند و گوشیش رو جایی بین خودش و چان انداخت. حس بدی داشت، اون پدرش بود. برای منحرف کردن ذهن خودش از خبرها سوالی از چان پرسبد و منتظر جوابش موند.

"رابطه‌ی تو با جونگکوک چجوریه؟ میدونم داداشته و تقریبا میدونم چجوریین ولی تو که دوسش داری، اینطور نیست؟"

چان ساکت بود، نسبت به جوابی که باید میداد مردد بود، انگار میخواست بهترین و واضح ترین جوابشو به فلیکس بده.

"خب ما تقریبا یک سال و نیم رو باهم زندگی کردیم، من هیچوقت برادر و یا خواهر کوچیکتر نداشتم و ناخوداگاه احساس میکردم باید از جونگکوک محافظت کنم، اون خیلی معصوم و مظلوم بود. به الانش نگاه نکن، اونموقع با اون چشم های بزرگ قهوه ایش بهمون زل میزد و چیزی نمیگفت انگار خودت باید بفهمی تو سرش چی میگذره.
گاهی میومد باهام حرف میزد و اونقدر طرز فکرش عجیب و عاقلانه بود که از خودم خجالت میکشیدم."

فلیکس خندید و دست چان رو توی دستش گرفت، چان همیشه طوری درمورد جونگکوک حرف میزد انگار یه حسرت بزرگ توی زندگیشه.

▪︎▪︎▪︎

یونگی اخرین جمله‌ی ایمیل رو نوشت و بعد از یکبار دیگه چک کردنش اونو فرستاد و لپ‌تاپشو بست.
چند روز از وقتی که جیمین خونه اومده بود میگذشت، باهم کنار اومده بودن، دعوا نمیکردن و همدیگه رو نادیده نمیگرفتن.

جیمین توی اشپزخونه در حال اشپزی بود و یونگی به این فکر میکرد که بعد دوسال دوباره بوی غذای توی این خونه پیچیده. یونگی با اینکه اشپزیش خوب بود بازهم دست و دلش به اشپزی نمیرفت بدون جیمین، انگار نمیدونست باید برای کی بپزه.
خود یونگی هیچوقت از غذایی که خودش میپخت لذت نمیبرد، اون سالها جیمین بود که باعث میشد بخواد غذا بپزه.

"یونگ، بیا غذا"

پشت میز نشست و به جیمین خیره شد‌‌. خیلی راحت یکی از تیشرت های یونگیو پوشیده بود و با شلوارکی توی خونه میگشت، درست مثل قبلا با این فرق که دیگه نه جیمین به چشم یه کار اغواگرایانه بهش نگاه میکرد نه یونگی. فقط عادت بود.

NyctophiliaWhere stories live. Discover now