▪︎14. love?▪︎

373 71 91
                                    


جونگکوک در حال بستن چمدونش بود، بعد از به توافق رسیدن با چان و فلیکس، تصمیم گرفت به استرالیا بره و البته که فلیکس رو همراه خودش میبرد، بی خبر از چان.

قرار بود خیلی بچه‌گانه فلیکس اجازه بده جاسوس های پدرش اونو تا خونه تعقیب کنن و تا صبر کردن برای گرفتن دستور فلیکس سمت فرودگاه بره و با جونگکوک توی هواپیما بشینه.

خب اره خود جونگکوک هم میدونست مسخره‌ست، حتی امکان داشت همونموقع ادم های لی سرشو توی گونی سیاه بکنن و تا استرالیا رو ببرن ولی جونگکوک میدونست لی قرار نیست همچین کاری با پسرش بکنه، عزیزدردونه‌ی خونه، اوه فلیکس تو خیلی نازپرورده ایی.

خب، فعلا جونگکوکی که همیشه بدون برنامه ریز کارا رو انجام میداد، همینقدر نقشه تو ذهنش داشت. حتی مطمئن هم نبود از اینکه اونها جاسوس های لی هستن. با حدس و گمان پیش رفتن خیلی سخته اما جونگکوک بهش عادت داشت.

"فلیکس کجایی؟"

"هیونگ مطمئنی نباید به چان چیزی بگیم؟ اخه..."

حرف فلیکس رو قطع کرد و زیپ چمدون کوچیکش رو بست، اون چمدون اونقدر کوچیک بود که جونگکوک مطمئن بود میتونست حتی داخل هواپیما هم ببرتش.

"اینطوری لی بیشتر باورش میشه تو از اونجا هم فرار کردی، یا چمیدونم دزدیده شدی، فلیکس به محض رسیدن یه پیام از یه شماره‌ی غیر قابل ردیابی براش میفرستم و بهش اطمینان میدم که حالت خوبه، پس لطفا، کاری نکن که همه چی خراب بشه. میدونی که برادر من چقدر بازیگریش افتضاحه"

گوشی رو قطع کرد و بخاطر اینکه به بقیه چیزی نگفته کمی احساس عذاب وجدان کرد. اینروزهارو میخواست تا به خودش بفهمونه اگر تهیونگ ردش کنه و تنهاش بذاره، اون میتونه از پس خودش بربیاد. درستش هم همین بود، جونگکوک انتظار همه چیز رو از جانب تهیونگ داشت.

"وقتی برگشتم اگه با ناراحتی و عصبانیت صورتشو ازم خودشو گرفت، میفهمم یه چیزیش هست"

لبخندی زد و به این فکر کرد چی بپوشه و چطور چمدونش رو تا ماشین ببره.

با بیحوصلگی لباس های بیرونیش رو پوشید و کلاهش رو روی سرش گذاشت. خودش رو توی اینه چک کرد و ساکش رو داخل پلاستیک زباله ایی که از اشپزخونه گرفته بود انداخت و سرش رو گره زد.

راه دیگه ایی نداشت، نمیخواست یکی از گارد ها بعدا به نامجون گزارش بده که: بله من ایشون رو دیدم. حتی فکر کردن به عکس‌العمل نامجون هم میترسوندش.

خب... نامجون جونگکوک مثل یک ادم خیلی باارزش نگه داشته بود، ازش مراقبت کرده بود و با روش خودش بهش عشق ورزیده بود، حتی بهش گفته بود مجبور نیست فکر کنه که باید اینکار هارو با پیوستن به سیستم براش جبران کنه.

"متاسفم جونی، من فقط کاری رو میکنم که اخرش همه به یه سودی برسن"

چمدون رو از پنجره روی بته های کل انداخت و وقتی دید اون لای بوته ها گیر کرده و شاید اسیب چندانی ندیده نفسی کشید و از اتاق خارج شد.

NyctophiliaWhere stories live. Discover now