▪︎23. Danger▪︎

318 59 109
                                    


"به یه شنود نیاز داریم، یک سری اسلحه هم هست، اونارو برو از جین بگیر و توی طبقه اخر بذارشون"

یونجون سرش رو تکون داد و فلش زردی که یونکی بهش داده بود رو به نامجون داد. یونگی دو روزی بود که همراه دوست پسرش اونجا بود، گرچند که هردو اصرار داشتن که دوست پسر نیستن.

از عمارت خارج شد و به ماشین تکیه داد، مشخصات اسلحه هایی که نامجون بهش داده بود، یکسریاشون رو جین نداشت، باید بررسی میکرد کدوم یکی از فروشنده هاشون داره که بره ازشون بگیره.

"سرت شلوغه جین؟ به انبارت نیاز دارم"

صدای مشتری ها و دستگاه قهوه سازی از پشت گوشی میومد و یونجون میدونست سر جین خلوت نیست، با اینحال امیدوار بود بتونه یک ساعتی جین رو داشته باشه. بدون حضور جین رفتن به انبار دیوونگی محض بود.

"میتونی بیای اینجا منتظرم بمونی تا کافه رو ببندم، فقط یک ساعت"

هومی کرد و بعد از خدافظی با جین، گوشی رو قطع کرد و سوار ماشین شد. امیدوار بود همه چی زود تموم بشه.

▪︎▪︎▪︎

چان از وقتی مین و نامجون بهش ایمیل داده بودن که قراره پارک رو بکشن کنار، اضطراب داشت. پارک فلیکس رو میشناخت، پارک اگه میفهمید این وسط جونگکوک برادر چانه امکان داشت بلایی سر هردوتاشون بیاره. پارک میفهمید.

اهی کشید و به میز تکیه داد. احساس میکرد توی این مدت از اون وجهه‌ی ترسناکش فاصله گرفته، اونقدر ذهنش درگیر نگران بودن برای جونگکوک و فلیکس بود که حتی وقت نمیکرد به کارهاش و عاقبت هاش فکر کنه.
بعد از تمام از این ماجراها دلش میخواست یه سفر کوچیک همراه با فلیکس بره، یه جایی دور از همه.

در اتاق باز شد و فلیکس داخل اومد، لبخندی به چان زد و بعد بوسیدن لبهاش روبروش ایستاد و بهش خیره شد. اینروزها اضطراب چان بیشتر شده بود. فلیکس حس میکرد حتی حساسیت چان نسبت به بیرون رفتن هاش هم زیاد شده بود.

"خوبی؟"

راستش بنظر نمیرسید چان خوب باشه، انگار که یکی دست رو گلوش گذاشته و اون میخواد تا اخرین نفس هاشو به فلیکس خیره بشه، چشم هاشو کوتاه بست و بعد از باز کردنش لبخند زد، یکی اونجا باید روحیه‌شو حفظ میکرد.

"خوبم عزیزم"

چان پیشونی فلیکس رو بوسید و اونو توی اغوش خودش گرفت دوست داشت از نگرانی هاش به فلیکش بگه اما نمیخواست بترسونتش. حالا که موافقت کرده بود قسمتی از ماموریت پایین کشیدن پارک باشه، نمیخواست فلیکس رو دیگه درگیر بکنه.

"چیزی شده لیکس؟"

"اوهوم، لیکسی میخواد بره بیرون"

فلیکس با لبخند بزرگی گفت و دستهاشو دور گردن چان حلقه کرد، بوسه‌ی شیطنت امیزی روی لبهای چان گذاشت و به چشمهاش خیره شد.

NyctophiliaWhere stories live. Discover now