▪︎19. Not Anymore▪︎

327 70 138
                                    


روبروی چان نشست و به لیوانی رو که چان سمتش گرفته بود نگاه کرد و سرش رو برای مخالفت تکون داد.

"برای چیزای مهم تری اینجام"

چان هم بی حرف هارد سیاه رنگی رو از کنار خودش برداشت و بین دست تهیونگ گذاشت اما هیچکدوم بلند نشدن، انگار اون ملاقات قرار نبود فورا بعد از دادن و گرفتن اون هارد تموم بشه.

"جونگکوک خوبه؟"

چان پرسید و خودش جرعه ایی از لیوانش نوشید، تهیونگ برای جواب دادن دودل بود، براس سوال پرسیدن همچنان.

"خوبه، مقدمه چینی نمیکنم چان، رابطه‌ت با جونگکوک چیه، میدونم برادرشی اما تا اونجایی که میدونم اون هیچ برادری نداشته"

لبخندی که چان زد به نظر تهیونگ تلخ بود، چشمهاش به میز خیره بود و با ناخن های به میز ضربه میزد. نمیدونست گفتنش به تهیونگ درسته اما، دلش میخواست بهش بگه. شاید تنها کاری بود که میتونست برای تهیونگ و عشقش انجام بده.

"من برادر ناتنیشم، تقریبا دو سال بعد از اینکه پدر جونگکوک میمیره، مادرش با پدر من اشنا میشه، و خب اونا عاشق هم میشن و ازدواج میکنن، پدرم اونارو میاره استرالیا و اونجا من جونگکوک رو میبینم، چهارده سالش بود ولی انگار بیست سالش باشه، هیچوقت ندیده بودم از مادرش پول بگیره یا از پدر من، همیشه در حال کار کردن بود. با اینکه زیاد با اونجا اشنا نبود و سنش کوچیک بود اما کار پیدا کرده بود و در کنارش زبان میخوند."

تهیونگ نمیدونست باید چه عکس‌العملی انجام بده، برای تلاش و مستقل بودن جونگکوک لبخند بزنه یا بخاطر تنهایی و گوشه گیریش ناراحت بشه.

"جونگکوک از گذشته‌ش هیچوقت واسمون تعریف نمیکرد اما مادرش یک بار بهمون گفت اون خیلی مورد ازار پدرش قرار گرفته، به درستی نگفت چه نوع ازاری اما انگار خیلی اذیت شده بود. جونگکوک از من خوشش نمیومد، شاید هم فقط نمیخواست توی خلوتش پا بذارم هرچی که بود ازم دوری میکرد. یه روز وقتی داشتم با تلفن حرف میزدم فهمید من جزوی یه از یک سیستمم و قراره بیام کره. از اون روز به بعد خیلی اصرار کرد اونم با خودم بیارم به کره، شونزده سالش بود و یکم سخت بود همچین کاری، اوردمش و یک سال توی همین عمارت باهام زندگی کرد، وقتی اخرین بار برای اوردن فلیکس به اینجا برگشتم استرالیا و برگشتم، اون نبود، مدت ها دنبالش گشتم ولی سخت بود پیدا کردنش، تا اینکه خودش یه روز برگشت و هیچ شباهتی به اون پسر خجالتی و گوشه گیر نداشت، بهم گفت دنبالش نگردم و پاپیچش نشم، گفت نامجون هواشو داره و اون الان یه خانواده داره"

لحن چان حین گفتن اونا با ناامیدی و حسرت بود، انگار میخواست بفهمونه من جونگکوک رو واقعا دوست دارم، اون برادر کوچیک منه.

▪︎▪︎▪︎

هارد رو به لپ تاپ وصل کرد و دنبال اسم جئون جونگکوک بین اون اسم ها گشت، چیزی که توجهش رو بعد از پیدا کردن اسم جونگکوک جلب کرد، اسم مرد دیگه ایی بالای اسم جونگکوک بود.
اسم مرد خیلی اشنا بود، اونقدری اشنا که تهیونگ توی کشوی پرونده ها دنبال کسی به اون اسم گشت.

NyctophiliaWhere stories live. Discover now