ووت رو به 1k برسونید عزیزانم.
منتظر نظراتتون هستم.
♡♡♡♡♡♡♡- قربان برای همراهیتون تا محل برگزاری جلسه اومدم.
وقتی صدای چنهی رو از پشت در شنید، ساعتش رو دور مچ دستش بست و با قدمهای شمرده اتاق رو ترک کرد. جلسه قرار بود ساعت چهار عصر برگزار بشه و عقربههای ساعت مچ دستش، 4:10 دقیقه رو نشون میدادند که این اصلا معنی خوبی نداشت. دیر رسیدن به جلسه یک امتیاز منفی محسوب میشد و ابتدای کار، بیمسئولیت بودنش رو به رخ رقیبهای کاریش میکشید اما مقصر چنهی بود که برای همراهی کردنش دیر رسید.
- سایر فرستادهها به محل جلسه رسیدن؟
چنهی در حالی که قدم تند میکرد تا بهش برسه، جواب داد: «نه همهشون. هنوز چند فرستاده آماده نشدن.»
با خودش فکر کرد «خوبه! آخرین نفری نیستم که میرسم.» اما چیزی به زبون نیاورد و مهر سکوت به لبهاش کوبید.
از محوطه که بیرون رفت، محل برگزاری جلسه رو دید. جلسه در اتاق شیشهای، پشت ساختمان هتل تشکیل میشد. حضور افراد کت شلوارپوش و اتو خورده توی اون اتاق شیشهای، زیبا و رویایی بود؛ درست مثل رز ژولیت نفیس و باارزشی که توی گوی شیشهای نگهداری میشد. البته ژولیتهای پیر و پژمرده که حتی چروکیده بودنِ پوست لطیفشون چیزی از گرانبها بودنشون کم نمیکرد.
از این فاصله میتونست مردهایی رو ببینه که کت شلوار دودی، مشابه کت شلوار میزبان خودش داشتند و پشت هر فرستاده ایستاده بودند. چه تجملاتی و شیک! هر چند که این تجملاتی بودنشون فقط به اضطراب بکهیون دامن میزد و براش چشمنواز نبود.
پشت در شیشهای اتاق که رسید، منتظر ایستاد تا میزبان در رو براش باز کنه و به محض باز شدن در، با اعتماد به نفس بالایی که تضاد زیادی با اضطرابش داشت، وارد اتاق شد. همهی نگاهها سمتش دوید و در مقابل چشمهای خندانی که بهش نگاه میکردند، به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
پشت یکی از صندلیها جا گرفت، دستهاش رو روی میز گذاشت و انگشتهاش رو بین هم تاب داد.
سکوت سنگینی به اتاق حکمفرما شد. باید چیزی میگفت؟! هیچ تجربهای توی کارهای اینچنینی نداشت و نمیفهمید چرا مادرش برای این جلسه اون رو انتخاب کرده؟ یک آدم بیتجربه و انسانگریز که از برقراری ارتباط با آدمها بیزاره. عجب انتخابی برای این جلسهی سرنوشتساز!
سکوت انقدر طولانی شد که در نهایت مرد خوشچهرهای با موهای جو گندمی، این سکوت طولانی رو شکست: «دیوید ایوانز از شرکت سونی. افتخار آشنایی با کی رو دارم؟»
صدایی از اعماق مغز بکهیون فریاد زد: «اوپس!» اما ظاهرش تغییری نکرد. این شرکت لعنتی رو میشناخت؛ سازندهی بازی God Of War ، بازی محبوبش بود. خنثی به مرد نگاه کرد و با صدای رسا و محکم، خلاصه جواب داد:
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...