[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]

3.4K 1K 851
                                    

سلام دلبرهای من.
روز جمعه‌تون بخیر.
منتظر نظرات، حمایت‌ها و ووت کردنتون هستم.
ووت رو به 800 برسونید.💜🍑
_________________

زندگی غیرقابل پیش‌بینیه. نقشه‌ای که با بی‌فکری برای نابود کردن زندگی بکهیون کشید، آتشی به پا کرد که به مدت چهار سال، هر روز زندگیش رو سوزوند و حالا با شونه‌های خمیده و صورت خیس کنار تخت دلبند بیمارش نشسته بود و می‌گریست. هنوز صدای جیغ و ناله‌ی کودکش که با گریه اسمش رو صدا می‌کرد تا پدر قهرمانش اجازه نده دست‌های سفیدش رو برای پیدا کردن رگ، کبود کنند، توی گوشش زنگ می‌زد و با هر بار دیدن لکه‌های بنفش روی ساعد دست لئو، اشک‌هاش شدت پیدا می‌کرد.

رگ‌های دست لئو ضعیف‌ بود و پرستار به سختی تونست رگ مناسبی برای تزریق دارو پیدا کنه. بچه تمام مدت جیغ کشید و چانیول تمام مدت پشت در اتاق از شنیدن گریه‌ی دردناک پسرش لرزید. حتی حالا که لئو آروم گرفته بود، نمی‌تونست لرزش دست‌هاش رو کنترل کنه و جلوی ریزش اشکش رو بگیره. پسرش تا یک قدمی مرگ رفت.

کمرش رو خم کرد و همین‌طور که هق‌هق می‌کرد، پیشونیش رو به ساعد کبود پسرش تکیه داد. لحظه‌ی بعد در حال بوسیدن گل‌های بنفشه‌ای بود که روی دستش شکفته بود.

- تمومش کن چانیول.

مثل بچه‌ای که بخاطر کار خطا توسط پدرش سرزنش شده، بعد از شنیدن حرف پدرش سریع اشک روی صورتش رو پاک کرد و هر دو دستش رو روی زانوهای به هم چسبیده‌اش گذاشت. کف دست‌هاش رو چند بار مداوم روی پارچه‌ی شلوارش کشید تا نم و رطوبت عرقی که از کف دست‌هاش سرچشمه می‌گیره، خشک بشه و با چشمی که دوباره زیر پلکش اشک جمع شده بود به پسر کوچکش خیره شد. لئو نباید اون رو با این حال می‌دید. باید به خودش مسلط می‌شد و تا حد ممکن استرس رو از پسرش دور می‌کرد اما بیشتر از این نمی‌تونست تظاهر به قوی بودن کنه. شکسته بود و تکه‌های شکسته‌ی وجودش ذره‌ذره فرو می‌ریخت. به محض تکون خوردن پلک لئو و چشم‌باز کردنش، هر سه نفر روی تختش خم شدند و چانیول، زار و بی‌رمق دست پسرش رو گرفت.

- بیدار شدی قلب من؟

لئو سنگین پلک زد و زیر لب نالید:

- بریم خونه...

لب‌هاش لرزید و با گریه ادامه داد:

- اینجا همه با من بدن. ناناحنم می‌کنن.

یادآوری چند ساعت قبل و گریه‌ی لئو فشار سنگینی به قلبش آورد. با دهن بسته هق زد و با چشم‌های پر اشک لب‌هاش رو کش آورد.

- هر وقت تو بخوای میریم خونه.

دست‌های لئو برای در آغوش کشیده شدن سمت پدرش دراز شد: «الان بریم.»

برای بغل کردن لئو تردید نکرد. پاهاش سست بود و بدنش هنوز می‌لرزید اما با یه بچه توی بغلش سر پا ایستاد. دعوت پدرش که می‌گفت اون‌ها رو تا خونه می‌رسونه، پذیرفت و تا زمان رسیدن به خونه روی صندلی عقب ماشین هر گوشه از بدن پسرش رو در بوسه غرق کرد. بچه هنوز بی‌حال بود اما وضعیتش نسبت به چند ساعت قبل بهتر به نظر می‌رسید.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now