[ S²|Ch²³|لبخند ]

4.2K 1.1K 1.1K
                                    

این چپتر به ۹۰۰ ووت برسه لطفا💜
.
.

اثاث‌ها شکسته و زمین سراسر خرده‌شیشه بود و گوشه‌ی نیمه‌تاریک اتاق، یه پسر در حالی که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود بی‌صدا اشک می‌ریخت و هر چند دقیقه توی جاش تکون ریزی می‌خورد تا بدنش رو از خشک شدن نجات بده. دود غلیظ، حالت مه‌آلودی به اتاق داده بود و منبع دود، در حالی که به لبه‌ی تخت تکیه داده بود، یه دستش روی تشک تخت قرار داشت و باقی بدنش مثل یه اسلایم شل روی زمین وا رفته به نظر می‌رسید.

الکس ترسیده بود و وحشت‌زده گریه می‌کرد. مرد بزرگ‌تر شب قبل توی مصرف مواد زیاده‌روی کرده بود و انقدر نوشیده بود که کنترلی روی رفتارش نداشت، برای همین هر چیزی که جلوی دستش رسیده بود رو خرد کرد. همه چیز زیر سر اون تماس عجیب بود. تماسی که الکس می‌دونست از سمت مادر جیکوب بهش شده اما خبر نداشت اون زن چی به پسرش گفت که جیکوب اینطور به هم ریخت.

همینطور که با یک دست، اشک روی صورتش رو پاک می‌کرد، دست دیگه‌اش رو روی زمین گذاشت و از بین خرده‌شیشه‌های کف اتاق، راه باز کرد و خودش رو به اون بخش از اتاق که جیکوب افتاده بود رسوند. بی‌صدا هق زد و دست دراز کرد که رول حشیش رو از بین انگشت‌های جیکوب بیرون بکشه که جیکوب با ترش‌رویی ازش رو برگردوند و دستش رو عقب کشید.

-برگرد اتاقت.

جدا از تمام عربده‌ها و فریادهایی که دیشب کشید، این جمله اولین چیزی بود که از دیشب تا الان با صدای بم و دورگه به زبون آورد اما برخلاف انتظارش الکس عقب نشینی نکرد. مصرانه جلو اومد و با وجود اینکه شیشه‌ی جلوی پاش یه خراش کوچیک روی زانوش ایجاد کرد بین پاهای بازش نشست و به مچ دستش چنگ زد.

-تمومش کن. اوردوز می‌کنی.

دلش نمی‌خواست با الکس بدرفتاری کنه اما روی رفتارش کنترل نداشت. الکس رو سمت خرده‌شیشه‌ها هل داد و فریاد کشید:

-برگرد اتاقت.

ناله‌ی ضعیف الکس توی فریاد بلند جیک گم شد. پسر نوجوان با تکیه به آرنج زخمیش روی زمین نیم‌خیز شد و همینطور که با نوک انگشتان پا، بین شیشه‌ها برای خودش جا باز می‌کرد سر جاش ایستاد و قبل از اینکه سمت در بره زمزمه کرد:

-اگه دست برنداری به بکهیون زنگ می‌زنم و همه چیز رو می‌گم.

-به هر گهی که دلت می‌خواد زنگ بزن. تو به تخمش هم نیستی.

گلوش از بغض فشرده شد. از حقیقت ماجرا خبر داشت اما اینکه جیکوب انقدر بی‌رحمانه این موضوع رو توی چشمش فرو کرد، قلبش رو برای چند صدم ثانیه از کار انداخت. بکهیون براش خونه، خانواده، دوست و هر آنچه توی زندگی نداشت بود اما توی زندگی بکهیون چه نقشی داشت؟ برخلاف خودش که تمام این مدت تلاش می‌کرد جیکوب رو راضی کنه فقط چند دقیقه بکهیون رو ببینه و باهاش صحبت کنه، اون مرد هیچ تلاشی برای دیدنش نکرد.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now