حوالی ساعت نه صبح، زمانی که تیغههای درخشان و گرم خورشید بین تار و پود پردهی حریر هتل سرکوب میشد، پلکهاش رو از هم فاصله داد و با چشمهای پف کرده و خمار به لپهای سفیدی چشم دوخت که یک جفت لب صورتی بینشون فشرده میشد. پسرکش هنوز خواب بود.
بوسهی نرم و بیصدایی به پیشونی سفیدش زد و آهسته از روی تخت بلند شد. کف پاهای برهنهاش به سرامیکهای سرد اتاق بوسه زد و پا کشان سمت دستشویی قدم برداشت. زمانیکه از زدن مسواک و تخلیهی مثانهی در حال ترکیدنش فارغ شد، شیو کرد و دوش مختصری گرفت. بعد نم موهای خیسش رو با حوله کمتر کرد تا صدای سشوار، شیرکوچولوی غرق خوابش رو بیدار نکنه و از میزبانش خواست قبل از اومدن به سوییتش، دو بسته برنج سرد و دو تا تخم مرغ به همراه کمی سبزیجات بخره.
لئو وعدههای غذایی اینجا رو دوست نداشت و مدام از خوردن وعدههای اصلیش امتناع میکرد. از اونجایی که پخت غذا توی سوییتهای هتل ممنوع بود، چارهای جز این نداشت که مخفیانه گاز سیار بخره و برای پسرکش غذا درست کنه. حداقل برای امروز باید این کار رو میکرد تا لئو گرسنه و بد خلق روزش رو شروع نکنه.
گاز سیاری که دیروز خریده بود رو از داخل جعبه بیرون کشید و روی میز گذاشت. سبک و راحت بود اما نمیشد ازش داخل اتاق استفاده کرد چون بوی غذا داخل سوییت میپیچید و ممکن بود براش دردسر درست بشه. از اون گذشته، تمام سوییتهای هتل دستگاه اطفای حریق داشت و کمی دود کافی بود تا سیستمها فعال بشن و اتاق رو آب برداره.
میتونست توی تراس آشپزی کنه. اینطوری نه سیستم اطفای حریق رو تحریک میکرد و نه بو داخل سوییت میپیچید.
به قصد منتقل کردن گاز سیار از جا بلند شد اما با ورود شیر خوابآلودی که با مشت کوچکش، چشم نیمه بازش رو میمالید، گاز رو دوباره روی میز برگردوند و با روی باز دستهاش رو برای در آغوش کشیدن لئو از هم فاصله داد.
در حالی که روی زانوهاش خم شده بود لئو رو بغل کرد و بعد از بوسیدن لپهای آویزونش گفت:
- خوب خوابیدی قلب من؟ الان برات صبحانه درست میکنم.
لئو سرش رو به شونهی پدرش تکیه داد و با چشم بسته زیر لب زمزمه کرد: «پیپی دارم.»
توی درآوردن شلوارک گشاد لئو تردید نکرد. یک دستش رو زیر زانوی لئو گذاشت و دست دیگهاش رو دور شونههای بچه حلقه کرد و بسرعت سمت دستشویی رفت. بچه رو روی توالت نشوند. دستش رو خیس کرد و صورت خوابآلود لئو رو با دستهای خیسش شست. لئو روی دماغش چین انداخت و همینطور که سعی میکرد صورتش رو از زیر دستهای خیس پدرش نجات بده، گفت:
- بسه دیگه. برو بیرون، میخوام پیپی کنم.
- به کمک من نیازی نداری؟
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...