[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]

3K 1K 2.1K
                                    

منتظر نشستم تا کامنت‌هاتون رو بخونم پس کم‌کاری نکنید.💜🌻
****

توی ساعت‌های اولیه‌ی صبحی که شباهت به صبح نداشت، صدای برخورد قطره‌های باران به شیشه‌ی پنجره خواب رو از چشم‌هاش ربود. بالشت نرم و طوسی رنگی که کنار دستش افتاده بود رو روی گوش‌هاش فشار داد تا صدای بوسه‌ی سرانگشت‌های باران فرصت خوابیدن رو ازش نگیره اما غرش سنگین آسمون بعد از یه درخشش ارغوانی رنگ باعث شد چشم‌های خواب‌آلودش باز بشه. توی تخت غلتید و از پنجره‌ی بی‌پرده به قطره‌های هراسونی نگاه کرد که حالا با شدت و عجله‌ی بیشتری خودشون رو به شیشه می‌کوبیدن. اگه تصمیم داشت به صبح امروز یک رنگ نسبت بده، صبح امروز خاکستری رو به روشن بود. ساعت مستطیل شکل سیاه که درست وسط میز کنار تخت رو اشغال کرده بود، 6:51 دقیقه صبح رو نشون می‌داد اما آسمون چنان تیره و دل‌گیر بود که انگار عصر یک روز پاییزیه.

بار دیگه به کمر غلتید و دست‌هاش رو به قصد کش و قوس دادن بدنش باز کرد. با دهن بسته غرش کوتاهی از شکسته شدن قلج بدنش کرد و چند بار توی هوا لگد انداخت تا ملافه‌ای که دور پاش پیچیده رو کنار بزنه. اتاق سرد بود و پا برهنه راه رفتن روی کاشی، کف پاهاش رو قلقلک می‌داد. راهش رو بین لباس‌هایی که کف زمین افتاده بود باز کرد و همینطور که با دهن کاملا باز خمیازه می‌کشید، تو راه رفتن به دستشویی سمت اتاق خواب انتهای راهرو رفت.

دستگیره‌ی در رو آروم و بی‌صدا پایین کشید و از لای در به نوجوونی که روی میز تحریر خوابش برده بود نگاه کرد. احساس ناراحتی توأم با عذاب وجدان بار دیگه به قلبش سوزن زد و برای سرکوب حس بدی که داشت بی‌صدا وارد اتاق شد و چراغ مطالعه‌ی بالای سر پسرک رو خاموش کرد. خیلی بابت درس خوندن بهش سخت گرفته بود.

امروز باید بعد از گذشت چندین سال به ملاقات کسی می‌رفت که مواجه شدن باهاش نیازمند هوشیاری بود. نباید صبحش رو با بوربن شروع می‌کرد و قطعا قهوه بهترین انتخاب برای این صبح نفرین شده نبود اما می‌تونست هوشیار و بیدار نگهش داره. شاید هم برای هضم این قرار ملاقات و حرف‌هایی که قرار بود زده بشه نیاز داشت کمی مست باشه. باید قبل از بیدار شدنش آماده‌ی رفتن می‌شد. می‌دونست اگه لو بده مقصدش کجاست، پسرک برای اومدن باهاش بی‌قراری می‌کنه و بعد از این ملاقات انقدر ذهنش مشغول میشه که نمی‌تونه به درسش برسه. بی‌صدا و کوتاه آه کشید و همونطور که بی‌صدا وارد شد، بی‌صدا اتاق رو ترک کرد.

دوش گرفت، مسواک زد، مثانه‌ی در حال انفجارش رو تخلیه کرد و بعد از پوشوندن بدن برهنه‌اش با بافت فسفری رنگ و شلوار جذب مشکی، ماگ قهوه‌ی بدون شیر رو برداشت و پشت پنجره ایستاد. بارش بارون شدیدتر شده بود و از پشت قطره‌های بارون فرصت دیدن خیابون رو پیدا نمی‌کرد. خب... ظاهراً داشتن یک صبح بارانی به زیبایی چیزی که داخل فیلم‌ها نشون می‌داد نبود.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now