-اوه نه... دیرم شد. دیرم شد!
چانیول در حالیکه روی یک پا میجهید، جوراب راهراه و سیاه سفیدی که سر انگشت شستش سوراخ شده بود رو تا روی مچ بالا کشید و دستش رو برای گرفتن کرواتی که لئو با نهایت سرعت براش میآورد، دراز کرد. جوراب با اینکه نو بود، سر انگشتش به خاطر کیفیت ضعیف و دوخت نامناسب باز شده بود و باعث میشد شست پای چانیول به طرز مضحکی سر بیرون بیاره و به لئو سلام کنه. خوشبختانه جلسه قرار نبود توی یکی از اتاقهای سنتی ژاپنی برگزار بشه پس لزومی برای درآوردن کفش وجود نداشت و میتونست به راحتی شست آزاده و رهاش رو داخل کفش واکسزده و براقش مخفی کنه. قلبش تند میتپید و با وجود اینکه سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه، کف دستهاش بخاطر استرس مور مور میشد و خیس از عرق بود.
در هر صورت اگه موهای صورتی و بلندش رو نادیده میگرفت، میتونست ادعا کنه امروز ظاهر نسبتاً نرمالی داره پس نگرانیش بابت خوب به نظر رسیدن ظاهرش نبود. نگرانی اصلیش تنها گذاشتن لئو بود.
درسته لئو. شیر کوچک و بیش فعالی که بدنش توان گنجاندن حجم زیاد انرژیش رو نداشت. از لحظهی متولد شدن لئو، یا شاید بهتر بود اینطور میگفت، از زمانی که بکهیون کودک گریان درون سبد رو کنارش گذاشت تا امروز بچه رو تنها نذاشته بود. همه جا، حتی توی شرکت و سر کار لئو رو با خودش میبرد. اگه شرایط خیلی بحرانی میشد، پسرک رو برای چند ساعت به شخصی مورد اعتماد میسپرد و خیلی زود پیشش برمیگشت اما امروز لئو باید چند ساعت بدون هیچ مراقبی تنها میموند.
طبق قانون احمقانهای که بیشتر حالت تشریفاتی داشت، تمام فرستادهها باید به همراه میزبانهاشون توی جلسه شرکت میکردند. زمانی که فرستادهها روی صندلی نشسته بودند، میزبانها در حالی که دستهاشون رو جلوی بدنشون قلاب کرده و سیخ سر جاشون ایستاده بودند باید پشت سرشون میایستادند. کسل کننده و بیهوده. این دو کلمه به خوبی میتونست توصیف مناسبی باشه.
تنها گذاشتن پسرک با یه بیماری قلبی عاقلانه نبود اما کاری جز تنها گذاشتنش نمیتونست انجام بده. توی این شهر کسی رو نداشت که لئو رو بهش بسپره و میزبان باید همراهش به جلسه میاومد. اگه جلسهی بینالمللی و مهمی نبود، قطعا پسرک رو با خودش به جلسه میبرد اما رسمی و تشریفاتی بودن بیش از حد جلسه مانعش میشد.
جلوی آینه مشغول بستن کرواتش شد. دستهاش میلرزید و سرمای ناشی از دلهره رو نوک انگشتهاش حس میکرد. یک نگاهش به گره کج کروات و نگاه دیگرش به پسر بچهای بود که طبق عادت، یکی از تیشرتهای خودش رو پوشیده بود. گوشهی لبش ناخواسته بالا رفت. لئو توی تیشرتی که براش بیش از اندازه گشاد بود، در حال غرق شدن بود و اگه یقهی لباس کمی دیگه روی شونههای کوچیکش سر میخورد، تیشرت براش تبدیل به پیراهن دکلتهای میشد که دخترهای جوان برای مراسم پرام میپوشیدن.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...