[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]

2.9K 1K 766
                                    

از دو چپتر آینده داستان وارد فاز جدیدی میشه.
لطفا با کامنت‌هاتون انرژی بدین شیرینک‌های من.💜
ووت هم به یک کا برسونید.
_____________

سومین و آخرین جلسه بدون حضور بکهیون و در حالی‌که یکی از صندلی‌های خالی بین صندلی‌هایی که هر کدوم صاحبانی داشتند دهن کجی می‌کرد، برگزار شد و در حالی به پایان رسید که تمامی فرستاده‌ها جز دو نفر، با چهره‌ی عبوث و ناراضی خارج می‌شدند. پارک چانیول و دیوید ایوانز فرستاده‌ی شرکت سونی. شرکت سونی برای مسابقات تیمی انتخاب شده بود و شرکت MasterGame برای مسابقات انفرادی. بیشترین سود و امتیاز اصلی برای مسابقات تیمی بود و کمتر کسی به مسابقات انفرادی تمایل نشون می‌داد اما همین هم در مقابل شکست سایر فرستاده‌ها خوب به نظر می‌رسید.

به محض رسیدن به سوییت، بلیط برگشت رو خریداری کرد و به کمک پسرکش چمدون رو بست. باقی مونده‌ی زمان رو به گشتن توی آمازون برای پیدا کردن عروسک زنبور گذروند و در نهایت بدون اینکه چیزی توجهش رو جلب کنه، لپ‌تاپ رو توی کیفش گذاشت و همراه بچه به فرودگاه رفت.

توی این سه روزی که از بازگشتشون می‌گذشت سرش شلوغ‌تر از همیشه بود. هماهنگی‌ها با مسئول مسابقات، جلسه با اسپانسر و مصاحبه با مطبوعات در رابطه با توضیحات بازی‌ای که توی مسابقات ازش استفاده میشه، وقت زیادی ازش گرفت و تمام این مدت لئو آویزون از جیب کتش، پا به پاش می‌اومد. حتی زمانی که مجبور شد بیشتر از زمان کاریش توی شرکت بمونه تا با مدیر روابط عمومی صحبت کنه، لئو پشت میز ریاست نشست و حاضر نشد چند ساعت پیش مادربزرگش بمونه برای همین بود که امروز رو مرخصی گرفت تا این همه تنش و فعالیت فیزیکی روی قلب ضعیف فرزندش تاثیر نذاره.

- امکان نداره. من اون لباس مسخره رو نمی‌پوشم.

ته‌جون همین‌طور که انگشت اشاره‌اش رو روی هوا می‌چرخوند، حین فاصله گرفتن از لئو که با دامن پری‌دریایی سمتش می‌اومد با صدای بلند گفت و پشت مبل سه‌نفره‌ای که درست مقابل تلوزیون خاموش بود، پناه گرفت. مادرش همیشه می‌گفت بچه بزرگ کردن به ده مرد تنومند نیاز داره اما باهاش هم عقیده نبود. برای بزرگ کردن یک بچه، باید یک شهر دست به دست هم می‌دادند مخصوصاً اگه اون بچه، تخم‌سگ کوچولوی پارک چانیول بود. از گوشه‌ی چشم به چانیول نگاه کرد که فارغ از هیاهوی خونه، روی مبل نشسته بود و از پشت شیشه‌ی عینک، یکی از کتاب‌های سبک تربیت کودک رو مطالعه می‌کرد.

وقتی به چانیول نگاه می‌کرد نمی‌تونست جلوی حس ترحمی که نسبت بهش داره رو بگیره و ناخودآگاه شل می‌شد تا از لئو پیروی کنه. تمام زندگی دوست قدیمیش توی این بچه خلاصه شده بود. با خوشحالی لئو لبخند می‌زد و کوچک‌ترین علامت از بیماری یا ناراحتی لئو کافی بود تا به هم بریزه.

- خیلی قشنگه. نگاه کن چه دامن برق برقی سبزی داره.

- حق با توئه رنگ قشنگی داره ولی تو تن من قشنگ نیست.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now