[ S²|Ch²¹|گمشده ]

2.9K 1K 1.3K
                                    

نظرات چپتر قبل خیلی کم بود. اگه اشتیاقی برای ادامه‌ی داستان ندارید بگید که بین روزهای آپ وقفه بندازم.💜

چانیول غمگین بود. با وجود اینکه پسرش رو در آغوش داشت، جای خوشحالی غم سنگینی رو حس می‌کرد که درون قلبش رسوب کرده بود و دردش هر لحظه بیشتر می‌شد. عصبانیتش از کاری که بکهیون کرد باعث نمی‌شد فراموش کنه بکهیون هم حق داره لئو رو کنار خودش نگهداره و همین مسئله غمگینش می‌کرد چون می‌دونست نه طاقت دل کندن از لئو رو داره و نه تمایلی به دور کردن لئو از بکهیون. همه چیز، حتی احساساتی که توی قلب هر کدومشون وجود داشت مثل یه کلاف هزار گره شده بود که یک سرش دور گلوی لئوی بی‌گناه گره خورده بود و یه اشتباه از جانب هر کدومشون کافی بود تا لئو آسیب ببینه.

-دعباش کن. بکهیون خلافکار من رو دزدید.

لب‌های لئو لرزید و در حالی که بیشتر توی بغلش فرو می‌رفت خفه هق زد. حس می‌کرد ماهیچه‌های قلبش رشته‌رشته از هم جدا می‌شه و خون از رگ‌های قلبش بیرون می‌ریزه. حق بکهیون نبود بعد از اون همه سختی، توسط پسر خودش اینطور شناخته بشه. حداقل نه توی خونه‌ای که شاهد درد و رنج بکهیون برای رشد کردن لئو بود. پشت گردن پسرک دست کشید و بوسه‌ی سبکی به ابروی کم پشتش زد.

لئو حق داشت درمورد پدری که سال‌ها کنارش نبود بدونه اما مسئله‌ای که نگرانش می‌کرد این بود که آیا بکهیون علاقه‌ای به پسرشون داره؟ اگه فقط برای انتقام از لئو استفاده کرد به نفع لئو بود که از هیچ‌چیز خبر نداشته باشه. خوشبختانه لئو با وجود پرحرف و کنجکاو بودنش هیچ‌وقت درمورد اینکه چرا یه پدر مجرد داره کنجکاوی نکرد بنابراین مدت طولانی‌تری می‌تونست حقیقت پشت متولد شدنش رو ازش مخفی نگهداره.

-تقصیر من بود، من باید بیشتر ازت مراقبت می‌کردم.

-بریم خونه. منو ببر خونه بابایی.

-میریم عزیز من. خیلی زود به خونه برمی‌گردیم.

همینطور که زیر لب زمزمه می‌کرد، زیر چشمی به هیونا نگاه کرد که نگران و غمگین کنار پسر خوش‌چهره‌ای لبه‌ی مبل نشسته بود و پسر شونه‌هاش رو آروم نوازش می‌کرد و چیزی نزدیک گوشش می‌گفت. زبونش رو نمی‌فهمید اما مشخص بود پسر سعی می‌کنه دلداریش بده و غمش رو کم‌رنگ کنه.

-فکر کردم چون خراب بودم منو دور انداختی.

پسرش رو بیشتر به بدنش فشرد. کاش می‌شد انقدر به سینه فشارش بده تا قفسه‌ی سینه‌اش سوراخ بشه و پسر بی‌گناهش توی قلبش مخفی بشه اما شدنی نبود. راضی به از کار افتادن قلبش بود اگه اینطوری لئو می‌تونست با یه قلب سالم زندگی کنه اما امکان چنین چیزی وجود نداشت. با از کار افتادن قلبش، قلب لئو مریض‌تر از قبل می‌شد.

-مگه آدم می‌تونه قلبش رو دور بندازه؟ اگه دور بندازمت، چطور می‌تونم زندگی کنم قلب من؟

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now