[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]

2.9K 1K 708
                                    

دو مرد، نشسته بر صندلی‌های فلزی سالن انتظار از پشت شیشه به باند پروازی خیره شده بودند که هواپیما روش اوج می‌گرفت. صدای غلتیدن چرخ‌ چمدون‌ها روی زمین از همهمه‌ی مسافرها بیشتر بود و با وجود اینکه ته‌جون با هندزفری اخبار نیم‌روز رو دنبال می‌کرد صدای محوی از گزارشگر اخبار هواشناسی به گوش می‌رسید که خبر از آب و هوای نامساعد هفته‌ی آینده می‌داد.

دو روز اول ناپدید شدن لئو و بکهیون، خودش رو با حبس کردن توی اتاق پسر شیرینش مجازات کرد. فکر اینکه بکهیون شاید پدر بهتری برای لئو باشه برای برگردوندن لئو سستش می‌کرد اما چه کسی انتخاب می‌کرد کدومشون پدر لایق‌تری برای لئوئه؟! پسرش مریض بود و نمی‌تونست یه بچه با قلب ضعیف رو همراه مردی که براش غریبه بود تنها بذاره. پسرش حتما تنها و ترسیده، به خودش می‌لرزید و برای برگشتن پیش پدرش گریه می‌کرد، برای همین از گریه کردن دست برداشت و خودش رو جمع و جور کرد تا برای پیدا کردن لئو به استکهلم بره.

استکهلم شهر کوچیکی نبود اما باید تلاشش رو می‌کرد تا لئو رو پیدا کنه. هفت روز به خودش فرصت داد برای اینکه بدون خبر کردن پلیس پیداشون کنه و اگه تا هفت روز آینده پیداشون نمی‌کرد، مجبور بود گزارش آدم‌ربایی بده. اه بلندی کشید و زانوهاش رو تکیه‌گاه آرنج دستش کرد. قصد نداشت با وجود اتفاقات رخ داده توی سفر، ته‌جون رو همراه خودش بیاره اما همگی اصرار داشتند تنها دنبال لئو نره و یه همراه داشته باشه تا در مواقع ضروری به کمکش بیاد. متاسفانه جز ته‌جون روی کس دیگه‌ای نمی‌تونست حساب کنه و به همین دلیل دوست قدیمی و کمی کینه‌ایش در کنارش انتظار فرا رسیدن زمان پرواز رو می‌کشید.

تپش قلب شدید از صبح خیلی زود رهاش نکرده بود و تکون‌ خوردن‌های عصبی پاهاش رو نمی‌تونست کنترل کنه. هر چند ساعت یک‌ بار طعم خونی که از زیر پوست تکه‌تکه شده‌ی لبش بیرون می‌زد رو مزه‌مزه می‌کرد و حتی لحظه‌ای نبود که به لئو فکر نکنه.

رفتار بکهیون با یکی یک‌دونه‌ی خانواده‌ی پارک چطور بود؟ شب‌ها قبل خواب براش قصه می‌خوند و به رویاپردازی‌هاش درمورد جنگل پر از فیل و دایناسورهایی که پیتزا دوست داشتند گوش می‌داد؟ لئو بچه‌ی بدغذایی بود و هر چیزی رو دوست نداشت. بکهیون بهش خوب غذا می‌داد و داروهاش رو سر وقت توی دهنش میذاشت؟ قطره اشکی که از یادآوری شیرین زبونی لئو از چشمش چکید رو سریع با نوک انگشت گرفت و روی صورتش دست کشید.

رعشه‌ی کوچیک ویبره‌ی موبایل از رون سمت راستش توی سراسر رون پاش پخش شد و برای قطع کردن این رعشه‌ی آزاردهنده و استرس‌زا موبایل رو از جیبش بیرون کشید. یه تماس تصویری از جانب شخص ناشناس بود. چند لحظه مردد به تصویر خودش که توی صفحه‌ی گوشی نشون داده می‌شد چشم دوخت و با تردید تماس رو جواب داد.

صدای جیغ خفیف و هیجان‌زده‌ی یه دختر و "Yes" گفتن‌های پی‌درپی یه پسر به گوش رسید و چند لحظه بعد از اینکه دوربین، کف زمین و در و دیوار رو نشون داد چهره‌ی لئو توی صفحه‌ی موبایل نمایش داده شد. چشم‌هاش گرد شد. کمرش رو ناخواسته صاف کرد و با چشم مملو از اشک به صورت رنگ پریده‌ی پسرش خیره شد. لئو بود. شیرکوچولوی خوش زبون خودش. خیلی طول نکشید که لب‌های لئو لرزید و هم‌زمان که قطره‌های درشت اشک از صورتش می‌چکید، دهنش باز شد و شروع به گریه کرد.

V E N G E A N C E [S2]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ