[ S²|Ch²⁸|کلونی ]

2.9K 965 816
                                    

توضیحات: [کلونی/ به زندگی گروهی و مشارکتی برخی حیواناتی همچون مورچه و زنبور اطلاق می‌گردد.]

نظراتتون بهم انرژی برای نوشتن میده پس لطفا برای پاراگراف‌ها نظر بدین.

~~~~~~~~~~~~~~~~

کمتر از یک هفته از ترخیص لئو از بیمارستان می‌گذشت. طی این یک هفته‌ی کذایی، هیونا و مادرش درگیر جمع کردن وسایل و پیدا کردن خونه‌ی مناسب برای نقل مکان بودن و چانیول به صورت تلفنی با والدینش برای موندن توی استکهلم مبارزه می‌کرد. خانواده‌ی پارک تحت هیچ شرایطی قبول نمی‌کردن پسر و نوه‌ی دلبندشون ازشون دور بمونن و فرزندشون بار دیگه تن به یک زندگی مشترک ناموفق بده.

کلافه و تحت فشار بودن چانیول رو حس می‌کرد و این اواخر متوجه چند تار موی سفید لا به لای ریشه‌ی سیاه موهای تازه روییده‌اش شده بود. نسبت به مرد احساس ترحم می‌کرد اما انقدر توی مخفی کردن احساساتش توانمند شده بود که ترحمش توی رفتاری که با همسرش داشت تاثیر نمی‌گذاشت.

توی دیوار پوشیده از آینه‌ی دستشویی رستوران به خودش نگاه کرد. چشم‌هاش غمگین بود و قلبش مثل کسی که سوار ترن هوایی شده تند می‌تپید. کف دست‌هاش گر گرفته بود و توی ناحیه‌ی گردنش احساس گرمای بیش از حد می‌کرد. شام امشب پیشنهاد هیونا بود؛ خواهر خوش‌بین و عزیزش که می‌خواست وسط جنگ، ضیافت به پا کنه و دو طرف جنگ رو سمت بالا بردن پرچم سفید صلح سوق بده.

شش روز از صحبت نه چندان خوشایندی که نیمه شب با مادرش داشت می‌گذشت. امروز مادرش و هیونا سبک و راحت به خونه‌ی جدید اثاث‌کشی کرده بودن و به پیشنهاد هیونا قرار شد شام امشب رو همگی، در کنار چند مهمان اضافه دور هم بخورن. ادی، جیکوب و الکس. روانشناسی که چانیول باهاش درارتباط بود اعتقاد داشت بهتره یه مراسم کوچیک شبیه مراسم ازدواج داشته باشن تا لئو بتونه این مسئله که پدرش ازدواج کرده رو بهتر درک کنه و با اتفاقاتی که این روزها پشت هم متعجبش می‌کنه کنار بیاد اما بکهیون راضی به این کار نشد.

دلش نمی‌خواست هیچ مراسم ازدواجی توی هیچ محراب و کلیسایی داشته باشه. نمی‌خواست بار دیگه قسم بخوره که توی غم و شادی، سلامتی و بیماری همراه این مرد می‌مونه. اوج نرمشی که درمورد این ماجرا به خاطر لئو از خودش نشون داد این بود که راضی شد برای شام امشب، چند نفر غیر از اعضای خانواده رو به رستوران دعوت کنه و کت‌وشلوار بپوشه.

احساس گرما می‌کرد و با وجود اینکه دست‌هاش بی‌تاب این بودند که گره گروات رو شل کنند تا بتونه راحت نفس بکشه این کار رو نکرد. جلوی آینه صاف ایستاد و چند لحظه چشم‌هاش رو بست و در حالی که چشمش رو باز می‌کرد، حلقه‌ای که چانیول بهش داده بود رو وارد انگشتش کرد. ساده و درخشان بود، به طوری که نور سقف رو منعکس می‌کرد و سرمای مورمور کننده‌ای رو به بدنش هدیه می‌داد. آرزو می‌کرد کاش می‌تونست از اینجا فرار کنه و بره جایی که هیچکس نشناستش. آه سوزناکش رو توی گلو خفه کرد و با اخم محو، همینطور که حلقه رو توی انگشتش می‌چرخوند سمت خروجی راه افتاد.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now