[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]

3.1K 1.1K 948
                                    

چپتر جدید شرط ووت داره بچه‌های کوچیک و زیبای من💜
آپ بعدی زمانیه که ووت به ۹۰۰ تا برسه. 🥀
*****

سه ساعت اول پرواز همه چیز خوب بود. پسرک برای دیدن ابرهای چاق و سفید هیجان‌زده بود و درمورد اینکه می‌تونه مثل مرغابی‌ها پرواز کنه حرف می‌زد. وقتی جوابی از مرد خشکی که کنارش نشسته بود نگرفت، لب به هم دوخت و نشسته بر صندلی راحتش، شروع به مکیدن آبنبات و خوردن تنقلات کرد اما بعد از گذشت چند ساعت بهانه‌گیری‌هاش شروع شد. برای دیدن چانیول بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست بدونه کی به مقصد می‌رسند به همین دلیل بکهیون مجبور شد داروی خواب‌آوری که با خودش آورده بود رو قاطی آب‌پرتقالش کنه و به خوردش بده.

زمانی که پلک‌های لئو آهسته سنگین شد و روی هم افتاد، نفس راحت کشید و چشم‌هاش رو بست. برای رسیدن به استکهلم، خستگی دو پرواز با فاصله‌ی زمانی کوتاه رو تحمل کردند و بیشتر از 24 ساعت طول کشید تا روی خاک استکهلم پا بذارن. لئو بخاطر اثر داروهای خواب‌آوری که دو بار پشت هم بهش داده ‌شد هنوز گیج و منگ بود و با وجود اینکه دست پدرش رو داشت، تلوتلو می‌خورد اما زمانی که سوار تاکسی شدن و متوجه شد به مقصد رسیدن، پلک‌های سنگینش از هم فاصله گرفت و بعد از چندین ساعت سکوت، اولین کلمه‌اش رو به زبون آورد.

-بابایی...

بابایی. این کلمه‌ی کوتاه، به شیشه‌ی ترک برداشته و شکننده‌ی اعصاب بکهیون تلنگر می‌زد و هر بار که این کلمه رو از زبون لئو می‌شنید فریادی که تا سر حلقش بالا اومده بود رو قورت می‌داد. باید کم‌کم این کلمه رو از ذهنش پاک می‌کرد. باید هر چیزی که مربوط به چانیول می‌شد رو از ذهنش می‌شست و مغزش رو به لوح سفیدی مبدل می‌کرد که پذیرای زندگی جدیدش باشه. فاصله‌ی زیادی تا خونه نمونده بود و با اینکه هنوز ایده‌ای برای معرفی لئو به خانواده‌اش نداشت، مضطرب کف ماشین پا می‌کوبید و نگاهش رو داخل خیابون می‌چرخوند تا زمان سریع‌تر گذر کنه و قبل از اینکه لئو با سوال‌های پشت هم اعصابش رو به بازی بگیره، به خونه برسند.

از گوشه‌ی چشم لئو رو زیر نظر گرفت که گوشه‌ی تاکسی کز کرده بود و نگاه کم فروغ و بی‌حالش رو به خیابون دوخته بود. مشخص بود در حال جنگیدن با اثر داروهای خواب‌آوره تا وقتی به مقصد رسید برای دیدن پدرش بیدار باشه. چند ثانیه‌ی کوتاه از اینکه چشم‌های بچه برای یه انتظار بیهوده باز مونده دلش گرفت و دست دراز کرد تا موهای لختش رو لمس کنه که توی فاصله‌ی کمی از موهای لئو، دستش متوقف شد.

-چقدر مونده به بابایی برسیم؟

بابایی! بابایی! بابایی! این تنها چیزی بود که لئو می‌خواست درموردش حرف بزنه. چهره‌های جدید مردم شهری که برای اولین بار داخلش پا می‌ذاشت براش انقدر جذاب نبود که برای ثانیه‌ای چانیول رو فراموش کنه؟ دستش رو عقب کشید و زیر سایه‌ی اخم، نگاه ناراضیش رو به خیابون دوخت.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now