Revenge(vmin)

601 46 4
                                    

با صدای "دینگ" آسانسور از فکر بیرون اومد و بعد از باز شدن کامل در ازش خارج شد، وارد دفتر شد و به منشی اسم و فامیلش رو گفت و روی صندلی های انتظار نشست. کمی بعد با صدا زده شدن اسمش توسط منشی از جاش بلند شد و با قدم های شمرده وارد اتاق شد . روبروی مردی که داخل اتاق پشت میز بزرگ نشسته بود ایستاد و احترام گذاشت با اشاره مرد نشست و نفس کوتاهی کشید، مرد پیرسینگ ابروش رو خاروند و به پشتی صندلیش تکیه کرد و گفت
_چطور میتونم کمکتون کنم آقا؟!
جیمین دستی بین موهای مشکی و بلندش کشید و کلافه نفسش  رو بیرون داد
_پارک جیمین بیست و شش سالمه کارمند یه شرکت خدمات مسافرتی ام و هفت سالی میشه که با همکلاس دبیرستان،  بهترین دوست و عشق اولم کیم ته هیونگ ازدواج کردم....اون قد بلند...خوشتیپ...مهربون...و جذابه....صدای بم...انگشت های باریک و کشیده....صورت بی نقص...اون همه چیز تمومه...اما....یه نقطه ضعف داره....
چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و بعد از نفس عمیقی که کشید ادامه داد
_اما اون یه نقطه ظعف لعنتی داره....بچه!...تهیونگ عاشق بچه هاست...به حد زیادی بچه دوست داره...طوری که یکی دو سال بعد از ازدواجمون من بهش پیشنهاد دادم یکی به سر پرستی بگیریم....اما اون گفت بچه بیولوژیکی خودمون رو میخواد
+×فلش بک~پنج سال پیش+×
هر دو در حالی که نفس نفس میزدن کنار هم روی تخت دونفره اتاق خواب مشترکشون دراز کشیده بودن و چیزی جز صدای نفس هاشون شنیده نمیشد. تهیونگ مثل همیشه تن برهنه ی جیمین رو توی بغلش گرفت سرشونه ش رو بوسه زد ، جیمین دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و با ملایمت مشغول نوازشش شد
_میدونی چیه ته؟!....من میدونم که تو چقدر عاشق بچه هایی.....داشتم به این فکر میکردم که...یه بچه رو به فرزند خوندگی بگیریم...ما...
با نشستن انگشت بلند تهیونگ روی لبش ساکت شد و به چشم هاش خیره شد
_متاسفم بیبی...منو ببخش که جوری رفتار کردم که تو همچین حسی رو داشته باشی....تو از هر بچه ای برام مهمتری...وقتی با تو ازدواج کردم...میدونستم که هیچوقت نمیتونم بچه ای داشته باشم....اما برام اهمیتی نداره...من بجاش تو رو دارم...عشق زندگیم رو...
جیمین که تحت تاثیر قرار گرفته بود با ذوق تهیونگ رو محکمتر بغل کرد و صورتش رو توی سینه شوهرش مخفی کرد
+×پایان فلش بک+×
با بصدا در اومدن در اتاق بلافاصله منشی با سینی وارد اتاق شد و یک فنجون قهوه جلو جیمین و فنجون دیگه رو جلوی رئیس جئون گذاشت و بعد از تعظیم کوتاهی بیرون رفت. جیمین قهوه ش رو کمی مزه کرد و ادامه داد
_با استخدام شدن تهیونگ توی شرکت لوازم آرایشی و بهداشتی کیم همه چیز بهم ریخت...تهیونگ خیلی زود پیشرفت کرد و روز به روز درآمدش زیادتر میشد....همین باعث شد آپارتمان دنج و دوست داشتنی مون رو با این خونه ی بزرگی که الان توش زندگی میکنیم عوض کنه...خونه زیادی بزرگ بود و من و تهیونگ هم شاغل...پس نیاز به خدمه داشت....
بازم از قهوه ش نوشید و به رئیس جئون که با پیرسینگ لبش بازی میکرد و منتظر ادامه صحبت های جیمین بود نگاه کرد
_کانگ هیچول و شین آرا خدمتکار تمام وقت خونه ی خراب شده ی ما شدن...هیچول مرد چهل ساله ای که خرید های خونه  نظافت حیاط و کار های فنی رو به عهده داشت....و شین آرا دختر بیست و خورده ساله ای که وظیفه نظافت و آشپزي بهش سپرده شده بود...قد بلند موهای حالت دار تا پایین کمرش ...چشم های درشت و پوست سفیدش...اون واقعا به نوبه ی خودش جذابه...اونا مدت زیادیه که توی خونه ما خدمت میکنن...اوایل چیز مشکوکی نبود...و من خیلی وقت ها خونه نبودم...اما بعد گذشت تقریبا یکسال آرا بهمون اعلام کرد که بارداره...خیلی از کارای سنگین رو دیگه نمیذاشتم انجام بده و خیلی روزا بهش استراحت میدادم..ادعا می کرد که پدر بچه دوست پسرش بوده و بعد از شنیدن خبر بارداریش ترکش کرده.... اما حقیقت چیز دیگه ای بود...حقیقت اینکه من اونقدرام هم احمق نیستم که متوجه نشم زیر گوشم توی خونه م چه اتفاقاتی میوفته....بچه ی یک سال و نیمه ی آرا خدمتکار هرزه ی خونم دقیقا و از همه نظر شکل تهیونگ همسر منه...
رئیس جئون که تا اون لحظه ساکت بود ابرویی بالا انداخت و به حرف اومد
_همسرتون با خدمتکار خونه بهتون خیانت کرده و شما مطمئن هستید که حاصل روابطشون بچه ایه که خدمتکار ادعا میکنه از دوست پسر فراریشه؟!
جیمین با سر تایید کرد و توی گوشیش چیزی رو نشون جانگکوک داد
_اینا عکسای بچگی و زمان نوزادی تهیونگ و مین جونه....شما فرقی می بینی؟!..از اون گذشته من آزمایش دی ان ای انجام دادم...مین جون هزار درصد پسر تهیونگه...تهیونگ عاشق اون بچه س و همیشه بهش چسبیده....با اون بچه و آرا وقت میگذرونه...
سعی کرد بغضش رو قورت بده و ادامه داد
_جدای از اینا من از اول متوجه نگاه های آرا به تهیونگ شده بودم...بعد یه مدت تهیونگ رو چک کردم...یکی دوبار دیدمش که وقتی فکر میکرد من خونه نیستم به اتاق آرا میرفت...توی دوره بارداری و زایمانش چندباری وسطای شب وقتی حس میکرد من بخواب رفتم برای بفاک دادن و بودن با اون زن اتاق خوابمون رو ترک میکرد...من صدای ناله های لعنتی تهیونگ رو میشناسم...اون یه خائن عوضیه..
سرش رو پایین انداخت و اشکی که روی گونه ش سر خورده بود رو پاک کرد و سعی کرد آروم باشه، جانگکوک از پشت میزش بلند شد و دستمال جيبيش رو جلوی جیمین گرفت و روبروش نشست
_چه کاری از ما بر میاد جناب پارک؟!...برای گرفتن اتقامتون...کدوم رو مد نظر دارین؟!...همسر خیانتکارتون جناب کیم رو؟!...یا خدمتکار هرزه؟!...انتخاب با شماست...
جیمین سرش رو بالا گرفت و به چشم های رئیس جئون نگاه کرد و پوزخند زد
_انتقام؟َ!...درسته انتقام....من واسه تلافی خیانتی که تهیونگ بهم کرد...با بهترین دوستش...کسی که میدونم مثل هیونگش بود و خیلی بهم نزدیک بودن خوابیدم...مین یونگی خیلی راحت قبولم کرد...و حقیقتا توی کارش عالی بود...اما....این آتیشی که داره از درون منو میسوزه رو خاموش نمیکنه جناب جئون...من...یه چیز بهتر براش دارم...میخوام کاری کنم که تهیونگ دیگه نتونه مین جون عزیزش رو ببینه...بفرستیدش به بدترین و دور ترین یتیم خونه ای که میتونید...آرا رو بفرستید به جایی که بهش تعلق داره...از این به بعد با عرضه کردن خودش میتونه مادر هر بچه ای که خواست بشه....و تهیونگ....دوست دارم دیوونگی و جنونی که بعد از دست دادن مین جون عزیزش به جونش میوفته رو ببینم...و همینطور میخوام مطمئن بشم دیگه نتونه پدر هیچ بچه ای باشه....اینکه هر روز صبح کنار من توی تخت مشترکمون از خواب بیدار بشه روزش رو با دلتنگی و نگرانی واسه پسر کوچولوش بگذرونه بهترین انتقام...اینکه زره زره مثل شمع آب بشه....من همه چیز بهش داده بودم...چرا باید بخاطر یه بچه حرومزاده...زندگیمون رو تباه کنه؟!...اون عشق اولم بود چطور به خودش اجازه میده؟!...خانواده؟!...مگه ما یه خانواده نبودیم؟!...همینه انتقام من از هم پاشیدن خانواده کوچولوش و دیدن عذاب بی پایانشه...
با پایان حرفش دست مشت شده ش رو که درد گرفته بود باز کرد و سرش رو بین دستاش گرفت، جئون جانگکوک دوباره پشت میزش برگشت و از کشوی میز برگه ای بیرون کشید و دوباره روبروی جیمین نشست.
_این برگه قرارداده....مشخصات لازم ، شرایط و نحوه اتقامتون رو بنویسید و مبلغی که محاسبه میشه رو طی دو روز بعد از امضای قرارداد به شماره حساب شرکت بریزید...اونموقعس که کار تیم ما شروع میشه...شرکت جئون توی این کار تکه پس خیالتون از همه بابت راحت باشه
جیمین خودکار روی میز رو برداشت و بعد از پر کردن برگه و نوشتن اسمش پایین برگه رو امضا زد و تحویل جانگکوک داد، تشکر کرد و احترام گذاشت و از دفتر رئیس بیرون رفت. دکمه آسانسور رو زد و به محض وارد شدنش صدای نامجون از توی گوشی کوچیک توی گوش چپش پخش شد
_کارت عالی بود افسر پارک....به زودی نیرو ها رو برای دستگیری جئون و گروهش میفرستیم...بهتره مبلغی که میگه رو براش واریز کنیم...تا همه چیز واقعی تر به نظر برسه....خسته نباشی میتونی برگردی پیش همسر خیانتکارت...
جیمین در حالی که سمت ماشینش میرفت خنده ی بلندی کرد و داخل ماشین نشست و گفت
_بهتره این دفعه حتما گیرش بندازیم...چون اون هر سری بعد هر عملیات جابجا میشه و پیدا کردنش مکافاته...
بعد خداحافظی با نامجون گوشی رو از توی گوشش درآورد و سمت خونه راه افتاد ، تهیونگ از همه جا بی خبر در حالی که تازه کلاس تدریس ویالونش تموم شده بود با سگ کوچولوش یونتان به خونه برگشته بود و روحشم هم از نقشه های جیمین و همکارای پلیسش خبر نداشت. در حقیقت تمام داستانی که جیمین تعریف کرد دروغی بود که برای گیر انداختن رئیس جئون سرهم کرده بود و شخصی به اسم آرا و مین جون وجود خارجی نداشتن. با رسیدن به خونه با خوشحالی رمز در رو زد و در حالی که تهیونگ رو صدا میزد وارد خونه شد.

one shot: BTSOnde histórias criam vida. Descubra agora