Secret Boyfrien(jinkook)

851 35 1
                                    

جئون جانگ کوک پسر بیست و یک ساله ای که توی بزرگترین و گرون ترین گی بار سئول به عنوان یک رقصنده کار میکنه و همه ی مشتری های بار عاشقشن و حاظرن برای داشتنش همه کاری بکنند. اما کسی نمیدونه که اون به صورت مخفیانه با پسر بزرگترین سرمایه دار کره قرار میذاره، اون قد بلند و هیکل ورزیده و مردونه ای داره و توی کارش عالیه.
مثل همیشه جلوی آینه نشست و آرایشگر مخصوصش مشغول درست کردن موها و صورتش شد
_هی جی کی تو که گفتی امشب کار نمیکنی!...قراره جایی بری؟!...اگه تم خاصی برای آرایشت میخوای بگو!
_نه هیونگ...یه آرایش ساده باشه...دارم میرم دیدن یه دوست!
_هممم...اوکی
بعد از تموم شدن میکاپش و عوض کردن لباس هاش از بار خارج شد و سمت ماشینش رفت، امشب تولد دوست پسرش سوکجین بود و جانگکوک میخواست اون رو توی خونه ی مشترکشون سورپرایز کنه. خیلی زود به خونه رسید و بعد از آماده کردن همه چیز برای جشن دو نفره شون به اتاق خواب رفت تا یه دور دیگه همه چیز رو چک کنه که صدای در بلند شد. با لبخند سمت در رفت و با دیدن سوکجین که مثل همیشه جذاب بود اونو در آغوش گرفت و محکم بوسیدش
_تولد مبارک پیر مرد...دلم برات تنگ شده بود
سوکجین جانگکوک رو به خودش فشار داد و عطر تنش رو نفس کشید و لبخند زد
_دلم منم برات تنگ شده بود جی کی!
جانگکوک با خوشحالی دست سوکجین رو کشید و با خودش به سمت نشیمن برد و روی مبل نشوندش و کیک تولد رو جلوش گذاشت
_موهات رو دوباره مشکی کردی؟!...آخرین باری که دیدمت سرخ آبی بود....جی کی گیلاسی بودی!
_خودت چی پیر مرد؟!...اون دفعه که اومدی موهات زرد بود ولی الان توام همرنگ منی!
_آپا خوشش نمیاد موهام رو رنگ کنم...از طرفی هم خودم مشکی رو بیشتر دوست دارم!
_اول آرزو کن بعد فوتشون کن!
جین به جانگکوک لبخند زد و چشم هاش رو بست و بعد شمع های کیک رو فوت کرد و جانگکوک براش دست زد و شعر تولد رو خوند و محکم بغلش کرد و روش خم شد بوسیدش. بعد از اون برای شام به آشپزخونه رفتند و به کمک هم میز رو چیدن که جانگکوک متوجه شد سوکجین کلافه و بی حوصله س و مدام به گوشیش نگاه میکنه.
_چیزی اذیتت میکنه سوکجینی؟!
سوکجین با سر مخالفت کرد و از غذاش خورد و سعی کرد گوشیش که مدام زنگ میخوره رو نادیده بگیره. جانگکوک تند تند بشقاب سوکجین رو پر میکرد و سعی میکرد به حرفش بگیره تا شاید سر حال بیاد اما فایده نداشت. در آخر تصمیم گرفت اون رو با خودش به اتاق خوابشون ببره، دکمه های لباسش رو دونه دونه باز کرد و سوکجین روی تخت دونفره و بزرگشون نشست و جانگکوو بعد از درآوردن لباسش سمت میله ی وسط اتاق رفت و آروم دورش چرخید و بعد از پلی کردن موزیک از میله آویزون شد و مشغول رقصیدن شد، سوکجین با دقت به حرکات و عضله های جانگکوک نگاه میکرد و با نگاهش تحسینش میکرد. با تموم شدن آهنگ جانگکوک از حرکت ایستاد و ایندفعه شلوار تنگ و چسبونش رو از پاهاش در آورد و در حالی که فقط لباس زیر تنش بود دوباره سمت میله رفت و به سوکجین نیشخند زد.
سوکجین که کاملا تحریک شده بود به بدن سفید جانگکوک چشم دوخت و خودش رو لمس کرد و صدای ناله ش باعث توقف جانگکوک شد و با نیشخند سمت سوکجین رفت و در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس میزد پاهاش رو دوطرف سوکجین گذاشت و روش خم شد و بوسیدش و سعی کرد لباس های جین رو از تنش در بیاره. جانگکوک از گردن تا زیر شکم سوکجین رو بوسید و مارک کرد و جین بیقرار تر از همیشه زیرش تقلا میکرد و ناله هاش به گوش میرسیدن. کمی بعد جانگکوک بعد از آماده کردن سوکجین واردش شد و جین از درد نالید و کمر جانگکوک رو با ناخونهاش خط انداخت
_ااااا....اااه....جانگکوکا.....اااه...لعنتی!
جانگکوک ضرباتش عمیق و سریع بود و سوکجین از درد و لذت ناله میکرد و هر دو به اوج نزدیک شدند.
_ااااااه....همونجا...خودشه....ااااه
خیلی زود هر دو به اوج رسیدند و جانگکوک از جین بیرون کشید و بی حال کنارش دراز کشید و در حالی که نفس نفس میزد گفت
_امشب چته سوکجین؟!...مثل همیشه نیستی...چیزی ذهنت رو درگیر کرده از رفتارت معلومه کلافه ای!
سوکجین سمت جانگکوک چرخید و در آغوش گرفتش و بوسیدش و به چشم های جانگکوک خیره شد
_نمیخوام تورو از دست بدم جانگکوک...دارم دیوونه میشم...ولی مجبورم
_چی داری میگی؟!...چرا قراره از هم جدابشیم؟!...اتفاقی افتاده؟!
_پدرم گفت باید تا آخر این ماه ازدواج کنم....تنها کسی که جرات ندارم روی حرفش حرف بزنم پدرمه....و مطمعنم تا الان تدارکات ازدواج من و دختر عموم رو دیده!
_چی؟؟؟؟!!...تدارکات عروسی تو و.....ااااه....سوکجین چرا برای یه بارم که شده به پدرت نمیگی که کسی رو توی زندگیت داری؟!...چرا نمیری بهش بگی از پسرا خوشت میاد؟!...چرا نباید کسی بدونه من دوست پسرتم؟!
_نمیشه...اون قبول نمیکنه!...سر جفتمون رو از تنمون جدا میکنه کوک!...اون هیچ وقت قبول نمیکنه که همسر پسرش یه رقصنده ی بار باشه!
جانگکوک پوزخند صدا داری زد و توی جاش غلت زد و پشت به جین خوابید و هیچی نگفت و سعی کرد بخوابه
_من اگه با یه دخترم هم ازدواج کنم بازم عاشق توام جی کی!...ازدواج من دلیلی برای جداییمون نیست!...میشه بازم مخفیانه دوست پسرم باشی؟!
_حداقل شب تولدت این خبر رو بهم نمیدادی...خیلی نامردی جناب کیم!
سوکجین از پشت جانگکوک رو در آغوش گرفت و کمی بعد هردو بخواب رفتند.
****
"یکسال بعد"
سوکجین با کلافگی وارد خونه شد و جانگکوک مثل همیشه با لبخند زیباش به استقبالش اومد و در آغوش گرفتش و بوسیدش
_باز چی شده سوکجین؟!...حالت اصلا خوب نیست
سوکجین کتش رو از تنش درآورد و روی مبل انداخت و در حالی که با حرص نفس میکشید گفت
_اون منو چی فرض کرده؟!...یه احمق؟!...اینقدر یعنی من خرم که نمیفهمم؟!..دلم میخواد بکشمش!
جانگکوک جلوتر اومد و دوطرف بازوهای جین رو گرفت و تو چشم هاش نگاه کرد
_چرا درست حرف نمیزنی بفهمم چی میگی؟!...کی تورو احمق فرض کرده؟!
_یونا...اون زنیکه بارداره و میگه که پدر بچه ش منم...درحالی که توی این یکسال من حتی تو یک سانتی متریش هم نخوابیدم...چه برسه بخوام....
_یعنی چی که اون بارداره؟!...اون با کسی رابطه داره؟!...لعنتی!
_اون با پسر داییش یونگی رابطه داره و مطمعنم بچه ش از اونه...اگه بتونم ثابت کنم که بچه ی من نیست پدرم دیگه نمیتونه کاری بکنی....یونا رو طلاق میدم و سهمم رو از شرکت برمیدارم و باهم از کره میریم....فقط باید به دوستم نامجون بگم ترتیب همه چیز رو بده!
خیلی زود سوکجین همسرش یونا رو به آزمایشگاه نامجون برد و به بهانه ی چک کردن سلامت خودش و بچه آزمایشاتی ازش گرفتند، مشخص شد که بچه مال یونگیه و سوکجین خیلی سریع یونا رو طلاق داد و پدرش بخاطر نابود کردن زندگی پسرش احساس شرمندگی میکرد. سوکجین تمام چیز برای سفر خودش و جانگکوک رو به آمریکا آماده کرده بود و دست در دست به سمت پله های هواپیما میرفتند
_پارسال اینموقع بدترین خبر زندگیم رو بهم دادی!...ولی الان این بهترین چیزیه که میتونستی بهم بگی...دوست دارم سوکجینا...تولدت مبارک عشقم
جانگکوک سوکجین رو درآغوش گرفت و طولانی بوسیدش و در هردو خوشحال بودند که دوباره کنار همدیگه ن.

one shot: BTSWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu