Im in Love ~1~ (Jikook)

1.2K 59 2
                                    

در حالی که توی وان بزرگ و سلطنتیش دراز کشیده بود و چشم هاش رو با آرامش بسته بود و آهنگی رو زمزمه کرد. بعد از چند دقیقه از وان بیرون اومد، دوش گرفت و بعد از پوشیدن حوله ی تن پوشش از حمام اتاقش بیرون رفت. موهاش رو توی آینه ی اتاق تعویض لباسش مرتب کرد و  حوله ش رو در آورد و به بدن ورزیده و پوست سفیدش لوسیون مخصوص زد و در آخر لباس مناسبی برای دیدار با پدرش به تن کرد و از اتاق خارج شد.
_عالیجناب...شاهزاده اجازه ورود میخوان
سوکجین با حرکت دست اشاره کرد و بعد از چند ثانیه جانگکوک وارد اتاق سوکجین شد و احترام گذاشت
_آپا؟!...کاری باهام داشتین؟!
_خیلی مقدمه چینی نمیکنم....بزودی قراره با پسر دوم شاه چانیول از سرزمین چانبک لند ازدواج کنی....از اونجایی که تو تک فرزند من و وارث تاج و تخت نامجونی و علاقه ای به دخترا نداری...ما تصمیم گرفتیم تو با پارک جیمین فرزندم دوم اونها ازدواج کنی و وارث بیاری...اگر نه تاج و تخت به پسر عمه ت یونگی میرسه....سالهات که سرزمین کیم دیلی رو پسر های ارشد پادشاه ها یکی بعد از دیگری اداره میکنن...تو شانس آوردی که من به کمک یه جادوگر از پدرت نامجون باردار شدم...وگرنه عمه ت همه چیز رو برای خودش و پسرش برمیداشت
جانگکوک اول با تعجب و بعد با اخم به پدرش نگاه کرد و گفت
_ولی این امکان نداره!...پسر اونا چطوری قراره برای من و سلطنت وارث بیاره؟!...اون مرده!...متوجهین که؟!!
سوکجین پوزخندی زد و روبروی جانگکوک ایستاد و سرش رو به گوشش نزدیک کرد و گفت
_پسر های پارک چانیول قابلیت بارداری دارن....فکر نکن میتونی از زیرش در بری....در غیر این صکرت مجبوری با دختر عموت کیونگ مین ازدواج کنی....من بهت حق انتخاب میدم...فقط تا آخر امروز وقت داری شاهزاده....خوب فکر کن
جانگکوک سر تکون داد و از اتاق سوکجین بیرون رفت، کلافه پوفی کرد و سمت باغ بزرگ قصر رفت. پسر عمه ی دوست داشتنیش زیر یکی از درخت های بزرگ باغ نشسته بود و مشغول نواختن گیتار بود، جانگکوک با لبخند بهش نزدیک شد و کنارش نشست
_هی هیونگ حالت چطوره؟!
یونگی گیتارش رو کنار گذاشت و روی سبزه ها دراز کشید و جانگکوک هم روی بازوی یونگی سرش رو گذاشت و دراز کشید
_خستم...مثل همیشه....تو چطوری جانگکوکی؟!...انگار سرحال نیستی!
_آه...هیونگ...آپا جین امروز بهم گفت که قراره بزودی ازدواج کنم....اونم با شاهزاده ی یه سرزمین دیگه...پارک جیمین...فرزند دوم شاه چانیول...من نمیخوام بدون عشق ازدواج کنم
یونگی سرش رو سمت جانگکوک چرخوند و با انگشت ضربه ی آرومی به نوک بینی جانگکوک زد.
_تو خیلی خوش شانسی جانگکوک...جیمین پسر خوشگل و مهربونیه...پوست سفید و موهای تیره و چشم های زیبایی داره...قدش متوسطه و برادر کوچیک جیهیون دوست دوران بچگیمه...از وقتی با جی وون ازدواج کردم دیگه ندیدمش
جانگکوک دستش رو دور شوگا انداخت و سرش رو کمی جابجا کرد و گفت
_هیونگ؟!...تو عاشق نونایی درسته؟!
_نه از اول!...من از اول عاشقش نبودم...من بخاطر مادرم با جی وون ازدواج کردم...من عاشق یه نفر دیگه بودم...ولی مادرم قبول نمیکرد...جی وون نوه ی دختر خاله ی بابام بود و از بچگی از من خوشش میومد....مادرش پیشنهاد ازدواج مارو داد...منم چیزی نگفتم
_هنوزم عاشقش نیستی؟!...شما سه ساله که ازدواج کردین...دخترت یک سالشه...این چیزی رو تغییر نمیده؟!
_اوایل برام سخت بود که قبول کنم باهاش ازدواج کردم...اما بعد کم کم با رفتار خوبش منو جذب خودش کرد...بعد از به دنیا اومدن دخترم واقعا حس کردم که عاشق جفتشونم و کنارشون خوشبختم
_اگه منو جیمین هیچوقت عاشق هم نشیم چی؟!...اگه نتونم خوشبختش کنم!
_بدش به من...هر وقت برات وارث آورد و کارت تموم شد...اجازه بده مال من باشه
جانگکوک سرش رو از روی بازوی یونگی برداشت و با تعجب نگاهش کرد
_هیونگ؟!....چی داری میگی؟!
_جیمین همون کسیه که قبلا عاشقش بودم...اگه عاشق تو نشد اذییتش نکن....من همیشه عاشقش میمونم
جانگکوک باورش نمیشد که همچین چیزایی رو از دهن یونگی میشنوه، از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن موها و لباسش وارد ساختمان قصر شد.
چند هفته بعد جانگکوک به همراه والدینش سوار کالسکه ی سلطنتی بود و به سمت سرزمین شاه چانیول میرفتند. جانگکوک از پنجره ی کالسکه به بیرون نگاه میکرد و چهره ی جیمین رو با توصیفات یونگی برای خودش مجسم میکرد.
بالاخره بعد از یک هفته به سرزمین موردنظر رسیدند و وارد قصر شدند و هدایایی که برای تولد شاه چانیول به همراه داشتند تقدیم کردند و دو خانواده باهم ملاقات کردند. یه مرد قد بلند و مو فرفری با چال گونه و لبخند زیبا و تاج بزرگ و براقی که نشون میداد پادشاهه کنار یه مرد لاغر و ریزه میزه با صورت استخونی و موهای صاف و لبخند کیوت در حالی که بازوی شاه رو بغل گرفته بود ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد گفتند.
_از دیدنتون بسیار خوشحالم کینگ نامجون و کینگ سوکجین...من شاه چانیول و ایشون همسرم شاه بکهیون هستند
بکهیون تعظیم کوتاهی کرد و به خانواده ی کیم لبخند زد
_از ملاقاتتون خوشحالم....بابت هدایا ممنون...به سرزمین ما خوش آمدین
نامجون و سوکجین به همراه جانگکوک احترام گذاشتند و تشکر کردند.
جانگکوک در اولین ملاقاتش با جیمین به چهره ی کیوتش لبخند زد و بهش احترام گذاشت و دستش رو گرفت و بوسید
_از دیدنت خوش حالم شاهزاده پارک جیمین....من کیم جانگکوک شاهزاده ی سرزمین کیم دیلی هستم
جیمین به جانگکوک لبخند زد و دستش رو به گرمی فشرد
_از ملاقاتتون خوش بختم شاهزاده...به سرزمین ما خوش آمدید
جانگکوک به چشم های خوشگل جیمین نگاه کرد و به یونگی حق داد که عاشق همچین فرشته ایی بشه. جیمین با لباس رسمی و آرایش کمش حسابی زیبا به نظر میرسید و جانگکوک به سختی میتونست ازش چشم برداره.
چندین هفته بعد از تولد شاه چانیول مراسم ازدواج پسرش و شاهزداه ی سرزمین کیم دیلی رو توی کل سرزمین جشن گرفتند و بعد از اون جیمین از خانواده ش خداحافظی کرد و به همراه خانواده ی همسرش به سمت سرزمین اونها رفت.
جیمین توی کالسکه ی مخصوصش کنار جانگکوک نشسته بود و آهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد، جانگکوک با علاقه بهش نگاه میکرد و خوشحال بود که جیمین رو کنار خودش داره. دست جیمین رو گرفت و نوازش کرد و با لبخند ازش خواست تا با صدای بلندتری آواز بخونه، جیمین سرش رو روی شونه ی جانگکوک گذاشت و آهنگ مورد علاقه ش رو با صدای بلند تری خوند.
چند ماه از ازدواج جیمین و جانگکوک میگذشت و رابطه شون کم کم صمیمی تر شده بود و بارها همدیگه رو بوسیده بودند ولی جیمین اجازه نداده بود جلوتر برن و هربار به جانگکوک میگفت که آمادگی نداره و با خجالت ازش جدا میشد. به همین دلیل سوکجین جانگکوک رو خواسته بود تا باهاش صحبت کنه.
_الان شش ماه از ازدواجتون میگذره....چرا هیچ خبری نیست؟!...تو اینقدر بی عرضه بودی شاهزاده جانگکوک؟!...آره؟!
_آپا....جیمین همسر منه....بخاطر من و آینده ی سرزمین از خانواده ش جدا شده...یه کم وقت بده که با خودش کنار بیاد....اون هنوز ازم خجالت میکشه!
_همین که گفتم شاهزاده...بیشتر از این فرصت نداری!....میتونی بری...
جانگکوک با اخم از اتاق سوکجین بیرون اومد و سمت اتاق خودش و جیمین رفت.
جیمین در حالی که روی سبزه ها نشسته بود و سر یونگی روی پاهاش بود، گل زیبایی که دستش بود رو به صورت و چشم های بسته ی یونگی کشید.
_یون؟!....خسته شدم!پس کی قراره ما مال هم باشیم؟!...من دیگه نمیتونم بیشتر از این جانگکوک رو دست به سر کنم....شنیدم که کینگ سوکجین میخواست باهاش صحبت کنه...حتما منتظر نوه ی عزیزشه....یونگیا!تو که میدونی تنها دلیل این ازدواج اومدن من به این سرزمین و نزدیک شدن به تو بود....چرا هیچ کاری نمیکنی؟!....میخوای بشینی و تماشا کنی که من هی برای شاهزاده ی عزیزتون بچه بیارم؟!
یونگی آروم چشم هاش رو باز کرد و دستش رو دراز کرد و گونه ی جیمین رو نوازش کرد و بهش لبخند زد
_امشب خودت رو تسلیمش کن....من بیرون از اینجا نزدیک سرزمین پدریت یه خونه ی بزرگ تهیه کردم...کینگ سوکجین فقط ازت وارث میخواد...وقتی بچه ت به دنیا اومد تحویل خانواده ی سلطنتی بدش و با من از اینجا برو....
جیمین با دلخوری یونگی رو از روی پاهاش بلند کرد و با اخم بهش نگاه کرد و نالید
_ولی این جز قرارمون نبود....من نمیخوام همخواب کسی که هیچ حسی بهش ندارم باشم....تو به هم قول داده بودی که تمام من برای توعه!....تو داری میگی براش بچه بیارم؟!
_اگه این کار رو نکنی کینگ سوکجین آروم نمیشینه....به خانواده ت خبر میده و احتمالا تو رو زندانی میکنن...ولی اگه بچه بیاری و بعدش ناپدید بشی...فقط از سرزمین شوهرت طردت میکنن...تو که نمیخوای شاه چانیول جلوی کینگ نامجون سر خم کنه و شرمنده باشه؟!
جیمین با ناراحتی برای مخالفت سر تکون داد و از جاش بلند شد و گلی که دستش بود رو باخودش به اتاق برد.
جانگکوک با بالاتنه ی برهنه مشغول ورزش بود و متوجه ورود جیمین نشد، جیمین با دیدن وضعیت جانگکوک"هین"ی کرد و دست هاش رو جلوی صورتش گرفت.
_معذرت میخوام شاهزاده....نمیدونستم که شما...
با قفل شدن دست های جانگکوک پشت کمرش و قرار گرفتن سرش روی سینه های پهن جانگکوک حرفش نصفه موند و نفسش بند اومد، ضربان قلبش تند شده بود و احساس گر گرفتی داشت ولی در عین حال دوست نداشت از آغوش جانگکوک بیرون بیاد.
_کینگ سوکجین بخاطر من سرزنشتون کرد؟!...درسته؟!....من متاسفم...
_هیییییش!....اینطوری نگو....تو قبل از هر چیز همسر منی...مهمترین خواسته ی آرامش و راحتی تو در اینجاست....من میدونم بخاطر دوری از سرزمین و خانواده ت سخته که با کنار بیای....من فعلا منتظرت میمونم تا با خودت کنار بیای عزیزم
جانگکوک با لبخند به چشم های زیبای جیمین نگاه میکرد و امیدوار بود بتونه حس اطمینان رو بهش منتقل کنه، جیمین روی پنجه ی پاهاش ایستاد و چشم هاش رو بست و جانگکوک رو بوسید. جانگکوک حلقه ی دست هاش رو تنگ تر کرد و جیمین رو بیشتر به خودش فشار داد، جیمین دست هاش رو روی سینه ی برهنه ی جانگکوک کشید و اجازه داد زبون جانگکوک وارد دهنش بشه. با احساس تنگی نفس دستش رو روی سینه ی جانگکوک فشرد و با ناله از هم جدا شدند و هردو نفس نفس زدند، جیمین به چشم های پر از نیاز جانگکوک نگاه کرد و کمر بند لباس سفیدش رو باز کرد و در حالی که دکمه هاش رو یکی یکی باز میکرد گفت
_من دیگه ازت خجالت نمیکشم شاهزاده...میخوام منو مال خودت کنی....میخوام از این به بعد مال تو باشم
جانگکوک دستش رو سمت دکمه های پیراهن جیمین برد و متوقفش کرد و دست هاش رو توی دست های مردونه ی خودش گرفت و با لبخند گفت
_لازم نیست بهم بگی شاهزاده....منو جانگکوک صدا کن...
جیمین دستش رو سمت کمرشلوار جانگکوک برد و بهش چنگ زد
_من میخوامت جانگکوک....همین الان...
جانگکوک توی یه حرکت جیمین رو روی تخت خوابوند و لباس ابریشمیش رو از تنش در آورد و مشغول بوسیدن و مارک کردن پوست سفید و براقش شد، جیمین با بیقراری زیر جانگکوک ناله میکرد و دستش توی موهای مشکی همسرش بود و نوازشش میکرد. جانگکوک با احتیاط تمام نقاط گردن جیمین رو می بوسید و ترقوه ش رو مارک میکرد با حس انگشت های جیمین بین موهاش و ناله های بریده بریدش، سرش رو پایین تر برد و سینه ی چپ جیمین رو وارد دهنش کرد. جیمین با حس زبون خیس و داغ جانگکوک ناله ی بلندی کرد و جانگکوک رو بیشتر به خودش فشار داد
_آااااااه.....جانگکوک....اااااه....لعنتی....هممم
جانگکوک زبونش رو روی عضلات شکم جیمین کشید و زیر نافش رو بوسید و شلوار و لباس زیرش رو باهم از پاش در آورد و به صورت آشفته و چشم های منتظر جیمین نگاه کرد و از تخت فاصله گرفت. با ظرف متوسطی توی دستش سمت تخت برگشت و ظرف رو کنار تخت گذاشت
_این...رو...آپا جون بهم داده...روغن گیاهیه...باعث میشه کمتر درد رو احساس کنی
جیمین یه چیزی توی دلش تکون خورد، جانگکوک توی همچین موقعیتی به فکر جیمین بود و بهش اهمیت میداد برای جیمین ارزش قائل بود. با وارد شدن انگشت اول جانگکوک جیمین از فکر بیرون اومد و به خودش پیچید و ناله ی کوتاهی کرد، کم کم انگشت های بیشتری واردش کرد و سعی کرد برای عضو تحریک شده ی خودش جا باز کنه
_کافیه....خودت رو میخوام کوک....آاااه
جانگکوک انگشت هاش رو بیرون کشید و بعد از در آوردن لباس زیر و شلوار گشادش عضوش رو چرب کرد و با احتیاط وارد جیمین شد
_ااااااه.....لعنتی....بیشتر....زودباش....آاااااه.....فااااک
جیمین به بازوهای جانگکوک چنگ انداخت و خودش رو به عضو همسرش فشار داد و با وارد شدن کامل جانگکوک نفسش رو بیرون داد و جانگکوک رو پایین کشید و بوسیدش.
_حرکت کن جانگکوکی....ااااه
جانگکوک پهلوهای جیمین رو گرفت و شروع به ضربه زدن کرد و از حس تنگی ماهیچه های جیمین دور عضوش نالید و جیمین از درد و لذت اشک توی چشم هاش جمع شده بود
_آااااه.....محمکتر.....ااااه....کوکیییییی.....همونجا....ااااه
با چند تا ضربه ی دیگه ی جانگکوک جیمین روی شکم خودش و جانگکوک اومد و بلافاصله جانگکوک هم داخل جیمین به اوج رسید و بی جون روی جیمین دراز کشید و خودش رو توی بغلش انداخت. جیمین لاله ی گوش جانگکوک رو بوسید به رد ناخون هاش روی کمر جانگکوک دست کشید و سعی کرد نفساش رو مرتب کنه. کمی بعد جانگکوک از جیمین جدا شد و با یه حوله ی نم دار برگشت با احتیاط بدن جیمین رو تمیز کرد و ملافه های کثیف رو جمع کرد و کنار گذاشت، ملافه ی تمیزی روی بدن جیمین کشید و خودش هم روی تخت قرار گرفت و جیمین رو بغل کرد و روی موهاش رو بوسید.
_عاشقتم جیمینا....همیشه جات توی قلبمه....خوب بخوابی عزیزم
جیمین در حالی که سرش روی بازوی ورزیده ی جانگکوک بود به چهره ی معصومش توی خواب نگاه کرد و بغض لعنتیش شکست و اشک هاش بی صدا پایین اومدن، عاشق جانگکوک شده بود خودش هم باورش نمیشد جانگکوک رفتار خوبی با جیمین داشت و این باعث میشد توی تصمیمش دچار تردید بشه، بعد از رفتن جیمین چه بلایی سر قلب عاشق همسرش میومد؟!شاید جانگکوک هیچوقت نمی بخشیدش! اگه میومد دنبالش چی؟! جیمین حس آرامشی که توی بغل جانگکوک داشت رو خیلی دوست داشت، درسته که از اول عاشقش نبود ولی الان شعله های عشق رو درون خودش حس میکرد.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now