My famous husband (Taekook)

1.7K 85 0
                                    

ته هیونگ با عصبانیت دست جانگکوک رو کشید و با خودش سمت اتاق خواب و برد و التماس های گریه های پسر جوونتر رو نادیده گرفت. در اتاق رو باز کرد و یه حرکت جانگکوک رو روی تخت انداخت و با چشم هایی که ازش آتیش میبارید به جانگکوک نگاه کرد و نزدیکش شد.
_نه....نه....خواهش میکنم....لطفا نزدیکم نشو....اونطوری که تو فکر میکنی نیست....بزار توضیح بدم....تو الان عصبانی ای!....خواهش میکنم
ته هیونگ بی توجه به جانگکوک دکمه های لباسش رو با حرص کند و به بدن ورزیده و پوست سفیدش خیره شد و زبونش رو روی لب پایینش کشید.
_خواهش میکنم...ما خیلی وقته باهم رابطه نداشتیم....من آمادگیش رو ندارم....لطفا
ته هیونگ شلوار و لباس زیر جانگکوک رو با هم از پاهاش در آورد و در حالی که کمربند و دکمه ی شلوار خودش رو باز میکرد سمت جانگکوک خم شد و با صدای بمش گفت
_یک کلمه دیگه حرف بزنی اون دهن کوچولوت رو جوری به فاک میدم که مدت ها صدات در نیاد
جانگکوک با ترس و چشم های خیس به چشم های قرمز و صورت عصبانی ته هیونگ نگاه کرد و ته هیونگ پاهای جانگکوک رو از هم باز کرد و بین پاهاش قرار گرفت
_هرچقدر می تونی بلند ناله کن...بزار همه بدونن تو مال کی هستی!
با وارد شدن یک دفعه ای ته هیونگ داخل بدنش نفسش بند اومد و اشک هاش با سرعت بیشتری پایین اومدن ، ته هیونگ کامل ازش خارج شد و دوباره خودش رو وارد سوراخ جانگکوک کرد و از حس تنگیش نالید و سرش رو به عقب خم کرد. جانگکوک با التماس دستش رو به بازوهای ته هیونگ رسوند و نالید
_خواهش میکنم درش بیار....این درد داره....لطفا...اااااه
با ضربات محکم و سریع ته هیونگ حرفش با ناله قطع شد و در حالی که از شدت ضربات ته هیونگ روی تخت عقب جلو میشد با گریه بهش نگاه میکرد و سرش رو به بالش زیر سرش فشار میداد. بعد از چند تا ضربه ی عمیق دیگه ته هیونگ خودش رو درون جانگکوک خالی کرد و در حالی که قطره اشکی رو از روی صورتش پاک میکرد خودش رو بیرون کشید و گفت
_فکر کردی اینکارایی که تو با قلبم میکنی درد نداره؟!...هان؟!
کنار جانگکوک دراز کشید و به چشم های خیسش نگاه کرد و با بغض و صدایی گرفته ادامه داد
_اینکه تو بعد پنج سال هنوزم من رو به عنوان شوهرت قبول نداری درد نداره؟!...اینکه تو حتی نگاهمم نمیکنی اسمم رو صدا نمیزنی ولی با دیدن اون پسره ی عوضی گل از گلت میشکفه و سریع بهش میچسبی درد نداره؟!...اینکه تو کنارمی ولی ذهنت جای دیگه سیر میکنه....قلبت برای کس دیگه میزنه...از همه بیشتر درد داره لعنتی!
جانگکوک دست های لرزونش رو بالا آورد و اشک های همسر بی چاره ش رو پاک کرد و اون رو تو آغوش خودش کشید و سعی کرد آرومش کنه.
_گریه نکن مرد من!....اینا که میگی حقیقت نداره عزیزم....تو خودت داستان زندگیمون رو بهتر از هرکس دیگه ای میدونی....منه بیچاره فقط هفده سالم بود که با بازیگر معروف کیم ته هیونگ بیست و یک ساله ازدواج کردم...اونموقع هنوز بچه بودم چیزی از زندگی مشترک نمیدونستم....به اصرار تو یا کم توجهی والدینم به من این ازدواج صورت گرفت....ولی هیچ کدومتون به این فکر نکردین که من یه دوست پسر و رابطه ی عاشقانه داشتم!.
ته هیونگ سرش رو از سینه ی برهنه ی جانگکوک فاصله داد و با حالت معصومی نگاهش کرد و گفت
_پس بگو چرا هر دفعه با دیدنش اینقدر ذوق میکنی....اون عشق زندگیته...چه احمقی ام من!....فکر کردم اگه نری بوسان و اون رو نبینی همه چیز تموم میشه!
_اشتباه کردی عزیزم اشتباه!....من دیگه علاقه ای بهش ندارم....پنج ساله که با تو ازدواج کردم و تو اجازه نمیدی به بوسان برم....خانواده م هم فقط سالی یکی دوبار بخاطر برنامه ی کاریشون به دیدنم بیان....بد جنس نباش من به صورت تصادفی توی دانشگاه ملاقاتش کردم....من متوجه هم که به عنوان یه مرد متاهل چطوری رفتار کنم....
_آهان!....پس تو با همه ی دوست های معمولیت اینطوری خوش و بش میکنی؟!....همین بهتر که توی خونه حبست کنم!
_تو یه بازیگر معروفی و توی این مدتی که باهم زندگی میکنیم هیچ وقت خونه نیستی!...یا مسافرتی یا وقتی هم که سئولی با کارگردان ها و مدیر برنامه و این و اون جلسه و قرار شام داری!....من همیشه ی خدا توی این خونه ی لعنتیت با خدمتکارا تنهام!....نه کسی به دیدنم میاد نه من اجازه دارم از خونه بیرون برم!....برادرت سوکجین رو هم که با گستاخی تمام بخاطر یه سوءتفاهم از خونمون بیرون کردی و الان نزدیک دوساله رابطه ای باهم ندارید!....این همون زندگی عالی ایه که قولش رو به پدر و مادرم دادی؟!...آره؟!
_ولی من هر چی میخوای رو برات فراهم میکنم....ماشین....لباس....هدیه...چی کم گذاشتم که احساس نارضایتی میکنی؟!....میلیاردها نفر هستن که حاضرن جای تو باشن!...با وجود همه ی اینا تو بازم بهونه میگیری...دل به زندگی نمیدی!...نگاهت مال من نیست...
_لباس و ماشین گرون قیمت به درد من نمیخوره....من توجه و محبت تورو برای خودم میخوام...تو از منی که چند ساله توی این خونه زندونیه چه انتظاری داری؟!....من به ندرت تورو میبینم....لمست میکنم....هم آغوشت میشم....ته هیونگ....تو زیادی خودت رو با کارت سرگرم کردی....تو این پنج ساله گذشته تو فقط هجده ماهش رو توی خونه کنار من بودی...من طرف دارات نیستم که از پشت شیشه ی ماشینت برام دست تکون بدی....من شریک زندگیتم...باید بیشتر بهم توجه کنی!
_چه فایده...وقتی تو اعتراف کردی که عاشق اون پسره ای!
_گفتم بودم....دیگه نیستم....من مدت هاست که عاشق توام ولی تو نمیبینی....نیستی که ببینی!
_این یعنی چی؟!تو داری میگی شغلم رو ول کنم؟!....بشینم تو خونه کنار تو؟!
_وقت آزادت رو بیشتر کن...بیشتر کنارم باش...من نمیخوام همیشه از تو تلویزیون ببینمت....دوست دارم حضورت رو کنار خودم حس کنم...فرق منی که همسرتم با بقیه چیه؟!...باید از تو اخبار تلویزیون بفهمم رنگ موهات رو عوض کردی؟!...یا توی سایت ها بخونم که از چه غذایی خوشت میاد و به چه چیزایی حساسیت داری؟!
ته هیونگ موهای نرم جانگکوک رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید و با لبخند نگاهش کرد
_متوجهم...همین که دیگه به اون پسرهی آشغال علاقه ای نداری یعنی تو کاملا مال منی....من قول میدم برنامه ی کاریم رو تغییر بدم...از این به بعد تو الویت منی
ته هیونگ از جاش بلند شد و سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و تا وان حموم رو پر کنه، جانگکوک با درد سعی کرد توی جاش بشینه و ملافه هارو دور خودش بپیچه. ته هیونگ بعد از چند دقیقه سمت تخت برگشت و کمکش کرد تا باهم به سمت حمام برن
_ببخشید که نمیتونم بلندت کنم مرد عضله ای من!...من در برابر بدن ورزیدت خیلی لاغر و نحیفم...فکر کنم باید از این به بعد باتو ورزش کنم...
جانگکوک با صدای بلندی خندید و با کمک ته هیونگ توی وان آب نشست و چشم هاش رو بست.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now