Mission (Namjin)

782 42 4
                                    

با تپش نامنظم قلبش از خواب پرید و بلافاصله توی جاش نشست و نفس نفس زد و دستای یخ کرده ش رو به صورتش کشید و به نامجون که آروم کنارش خوابیده بود نگاه کرد. با بیادآوردن کابوسی که برای بار سوم دیده بود اشک هاش سرازیر شدند و از گریه شونه هاش شروع به لرزیدن کردند. نامجون با گیجی از خواب بیدارشد و بعد از آنالیز اطرافش چراغ کوچولوی کنار تخت رو روشن کرد و توی جاش نشست و با دیدن سوکجین توی اون وضعیت سریع بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه
_جینی؟!...حالت خوبه عزیزم؟!...چیزی شده؟!
جین سرش رو از کتف نامجون فاصله داد و درحالی که اشک میریخت به چشم های نامجون خیره شد
_تو....نباید...به این ماموریت بری!...نامجونا....جونت توی خطره!...این ماموریت خطرناکه...تو نباید بری!
نامجون با دست هاش صورت خیس از اشک سوکجین رو قاب گرفت و اشک هاش رو پاک کرد و پیشونیش رو بوسید
_تو میخوای برادرت ته هیونگ رو توی این ماموریت تنها بزارم؟!....نگران چیزی نباش...جانگکوک و یونگی هیونگ هم تو این ماموریت هستند....لازم نیست اینقدر بترسی!...ما کارمون رو بلدیم
_هوسوک اگه بفهمه که چقدر این ماموریت خطرناکه جفت پاهای ته هیونگ رو میشکنه که نزاره بره....جیمین هم بارها جانگکوک رو تهدید کرده که ترکش میکنه....یونگی هم اگه عقل داشت اینکار رو نمیکرد...این خوده خودکشیه!..من میترسم نامجون...میترسم!....التماست میکنم نرو...ایندفعه ی سومیه که این خواب لعنتی رو میبینم...
_جایی واسه نگرانی نیست عزیزم...ما تو شهرک محافظت شده ای زندگی میکنیم که از هر لحاظ امنه!...مطمعنم بخاطر استرسی که داری چند دفعه این خواب رو دیدی!....آروم باش عزیزم
سوکجین با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و از تخت پایین رفت،صورتش رو شست و به بالکن رفت. دست خودش نبود فکر از دست دادن نامجون دیوونه ش میکرد اونا واقعا عاشق همدیگه بودن و چهار سال پیش وقتی باهم ازدواج کردند سوکجین فکر نمیکرد که شغل نامجون اینقدر پر خطر باشه، درآمد خیلی خوب و رضایتمندی داشت ولی خطری که جون فرد و اعضای خانواده ش رو تهدید میکرد زیاد بود. سوکجین از بالکن به محوطه ی تاریک شهرک بزرگشون نگاه میکرد و میدونست تا چند ساعته دیگه نامجون به همراه بقیه اینجا رو ترک میکنه و تا وقتی برگرده زندگی برای همه شون سخت و پر از نگرانی و دلتنگیه. حتما مثل دفعات قبل جیمین به خونه ی هوسوک میره و از لجبازی و یه دندگی جانگکوک غر میزنه، هوسوک هم طاقت دوری شوهر سر به هوا و شلوغش رو نداره و محیط خونه آزارش میده، پس هردوشون به خونه ی سوکجین میان و این باعث میشه دلتنگی و نگرانی های جین بیشتر بشه!
نامجون بعد از رفتن سوکجین دیگه خوابش نبرد و از طرفی خودش هم استرس داشت آروم از تخت پایین اومد و سمت آشپزخونه رفت، قهوه جوش رو روشن کرد و با دو تا فنجون قهوه به بالکن رفت. فنجون سوکجین رو دستش داد و لبخند زد
_سرده...چرا چیزی تنت نکردی جینی؟!
نامجون فنجونش رو کنار گذاشت و از پشت جین رو در آغوش گرفت، سرش رو داخل گردنش فرو کرد و چندتا بوسه ی ریز به گردن جین زد. سوکجین تو بغل نامجون چرخید و به چشمهاش نگاه کرد دستش رو بالا آورد و صورتش رو نوازش کرد
_مواظب خودت باش نامجونی....نزار این آخرین باری باشه که با آرامش کنار همدیگه ایم!...دوست دارم مرد من!...تو همه ی زندگیمی!
سوکجین خودش رو بالاتر کشید و نامجون رو بوسید، نامجون حلقه ی دستاش رو دور کمر باریک جین تنگتر کرد و عمیقتر بوسیدش. خیلی زود زمان رفتن بود و نامجون بعد از پوشیدن یونیفرمش و برداشتن اسلحه و بقیه ی وسایلش از سوکجین خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت. جلوی واحد روبرویشون هوسوک ته هیونگ رو محکم در آغوش گرفته بود و مشغول بدرقه ش بود که جانگکوک از واحد کناریشون بیصدا بیرون اومد و سمت نامجون رفت.
_اااه....بسه هیونگ کمتر لوسش کن....هنوزم مثل بچه ها با ته ته هیونگ رفتار میکنی!
هوسوک ته هیونگ رو از بغلش جدا کرد و گفت
_چکار کنم خب؟!...دلم براش تنگ میشه!مثل جیمین قهرکنم خوبه؟!
جانگکوک با بخاطر آوردن دعوا و قهرشون ناراحت شد و سرش رو پایین انداخت
_نه هیونگ...به جیمینی هم یاد بده یه کم عاقل باشه...
ته هیونگ بعد از مرتب کردن لباسش از هوسوک خداحافظی کرد و همراه نامجون و جانگکوک از آپارتمان خارج شد. هوا کم کم روشن شد و یه صبح دیگه توی شهرک آغاز شد، سوکجین که میدونست دیر یا زود سر و کله ی هوسوک و جیمین پیدا میشه مشغول مرتب کردن ریخت و پاش های خونه شد. برای صبحانه چیزی آماده کرد و پشت میز کار نامجون نشست و برگه ها و بقیه ی چیز هاش رو مرتب کرد که صدای زنگ در بلند شد. هوسوک با لبخند زیباش در حالی که دست جیمین رو گرفته بود وارد خونه شد و به سوکجین سلام کرد و روی مبل نشست. سوکجین به هردوشون خوش آمد گفت و به جیمین نگاه کرد
_این چه سر و وضعیه جیمین؟!...چقدر آشفته و بهم ریخته ای!
جیمین با موهای ژولیده و چشم هایی که از گریه ی زیاد قرمز و پف کرده بود آستین بلند پلیور جانگکوک که براش بزرگ بود رو به صورتش کشید و دوباره بغض کرد.
_هیچی نیست هیونگ من خوبم....
هوسوک دست دور شونه های کوچیک جیمین انداخت و بغلش کرد و جیمین دوباره اشک هاش سرازیر شدند. هوسوک با کلافگی پفی کرد و روبه جین گفت
_باز شروع کرد....اونموقع که جانگکوک هست مثل سگ و گربه به هم میپرند حالا که میره اینجور دلتنگ هم میشن این میشینه گریه و زاری راه میندازه...تو یه چیزی بهش بگو هیونگ...همسر یه فرد نظامی بودن سختی زیاد داره!
_همه چیز تقصیر منه هیونگ!...نباید قبل از رفتنش باهاش دعوا و قهر میکردم...از دستم ناراحت شد حرفی زدم که پشیمونم
_یاااااا....مگه چی بهش گفتی؟!...صبح که میرفت ناراحت بود
_گفتم اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت نمیبخشمش به جون جفتمون قسم خوردم که ترکش میکنم!....حالا پشیمونم...از روی عصبانیت حرف زدم...
سوکجین کلافه پوفی کرد و روبروی جیمین نشست و سعی کرد آرومش کنه
_این چه حرفیه که بهش زدی؟!...شماها تازه ازدواج کردید...خوب نیست اینقدر باهم دعوا و جر و بحث کنید...من میدونم که تو برای خودش میگی و نگرانشی ولی باید قبل از ماموریت بهش دلگرمی بدی...همه مون میدونیم که این ماموریت ها چقدر خطرناکه....ولی سعی میکنیم خوشبین باشیم...الانم گریه نکن...بزودی همه شون سالم برمیگردن اونوقت میتونی از دلش در بیاری
جیمین اشک هاش رو پاک کرد و سر تکون داد و همگی به سمت آشپزخونه رفتند.
چند روز از رفتن پسرا به ماموریت میگذشت و سوکجین چندین بار اون خواب لعنتی رو دیده بود به حدی که دوسه شب بود دیگه نمیخوابید و سعی میکرد به نامجون و خوابی که دیده فکر نکنه، فردا روزی بود که همه از ماموریت برمیگشتند و سوکجین بیشتر از همیشه استرس داشت. کلافه از جاش بلند شد و سعی کرد خودش رو با کارهای خونه سرگرم کنه. بعد از گذشت چند ساعت سوکجین با خستگی روی مبل نشست و کتف هاش رو ماساژ داد که صدای در بلند شد. جیمین درحالی که یکی از لباس های جانگکوک تنش بود پشت در ایستاده بود
_هی هیونگ یه نفر از بیمارستان اومده بود دنبالت میگشت
_بی...بیمار..ستان؟!
جین با دستپاچگی از خونه بیرون زد و به سمت پارکینگ ساختمون رفت و خیلی زود خودش رو به بیمارستان شهرک رسوند. نامجون بیهوش در حالی که سرم و دستگاه بهش وصل بود روی تخت دراز کشیده بود، سوکجین با دیدن نامجون توی اون حالت شوکه شد و روی زانو هاش افتاد و اشک هاش تند تند پایین اومدند، جیمین کنارش روی زمین نشست و سعی کرد آرومش کنه که سوکجین از حال رفت.پرستار ها با دیدن حالش به سمتش اومدن. نامجون توی عملیات تیر خورده بود و به همین دلیل زودتر به بیمارستان شهرک منتقل شده بود،به تشخیص دکتر بعد از معاینه نامجون فعلا نمیتونست روی پاهاش بایسته و راه بره و مجبور بود از ویلچر استفاده کنه، ته هیونگ دچار شکستگی توی کتفش شده بود و یونگی و جانگکوک چند تا زخم و کبودی توی صورتشون داشتند و حالشون خیلی بد نبود. چند روز بعد از اون اتفاق سوکجین به همراه نامجون به خونه برگشتند اما اینبار نامجون روی ویلچر نشسته بود و لاغرتر از همیشه شده بود. به کمک سوکجین روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو بست، خودش رو لعنت میکرد از چشم های سوکجین میفهمید که چه حال بدی داره و چه عذابی میکشه. عملیاتشون موفقیت آمیز بود ولی نامجون بیشترین آسیب رو دیده بود و امکان داشت پاهاش برای همیشه از کار بیوفته. سوکجین به تخت نزدیک شد و مشغول عوض کردن لباس های نامجون شد
_متاسفم جینا...حق داری از دستم ناراحت بشی...من..بهت حق میدم اگه بخوای ترکم کنی...
_خفه شو نامجون!....بقدر کافی دیدنت توی این حال عذابم میده....نمیخواد با حرفات حالم رو بدتر کنی لعنتی...تو تمام زندگیمی...چطوری ترکت کنم؟!...من اینقدر پست و عوضی ام؟!
نامجون دستهاش رو سمت جین دراز کرد و جین خودش رو توی بغلش انداخت و اشکهایی که نمیدونست کی سرازیر شدند رو پاک کرد
_تو خوب میشی نامجونا من مطمعنم...دوباره روی پاهات راه میری...قربون قدت برم عشقم!
نامجون در حالی که سوکجین رو نوازش میکرد سر تکون داد و واقعا امیدوار بود زودتر سرپا بشه. روز بعد وقتی جانگکوک و ته هیونگ و یونگی به همراه بقیه از ماموریت برگشتند، جیمین با دیدن جانگکوک سریع به سمتمش رفت و محکم بغلش کرد و گفت
_متاسفم جانگکوکا....من دوست دارم...هیچوقت ترکت نمیکنم...بابت اون حرفا معذرت میخوام...منو ببخش عشق...خوشحالم که سالم برگشتی!
جانگکوک لبخند زد و جیمین رو بیشتر به خودش فشار داد و محکم بوسیدش، دلش برای همسر ریزه میزه و خوشگلش تنگ شده بود و نمیخواست بیشتر از این از دست هم ناراحت بمونن
_اشکالی نداره عزیزم...برسیم خونه جبران میکنی!
هوسوک با دیدن رنگ پریده و کتف شکسته ی ته هیونگ بغض کرد و طبق عادتش ته هیونگ رو در آغوش گرفت و روی موهاش رو بوسید
_چیکار کردی ته؟!...چرا زودتر برنگشتی آخه؟!
یونگی که همراه ته هیونگ بود به هوسوک نگاه کرد و سعی کرد بهش دلگرمی بده
_چیزیش نیست هوسوک!...این عادت داره هردفعه یه جاییش رو بشکنه!
یونگی به سمت واحدش رفت و از بقیه خداحافظی کرد،هوسوک به چشم های ته هیونگ نگاه کرد و موهای توی چشمش رو کنار زد و پیشونیش رو بوسید و باهم به سمت واحدشون رفتند
_جین هیونگ دیروز رفت بیمارستان....فکر کنم اتفاق بدی برای نامجون افتاده
_توی عملیات تیر خورد اینقدر حالش بد بود که سریع فرستادنش شهرک...خداکنه خیلی جدی نباشه...جین هیونگ بیچاره حتما خیلی حالش بده!
هوسوک سر تکون داد و به ته هیونگ توی عوض کردن لباس هاش کمک کرد. روزها میگذشتند و نامجون روز به روز ناامید تر میشد و میشد این ناامیدی رو توی چهره جین هم دید. سوکجین هنوزم خواب تیر خوردن نامجون رو میدید و با گریه از خواب میپرید. یه شب نامجون با احساس تشنگی از خواب بیدار شد و با دست چشم هاش رو مالید و به جین که اون طرف تخت پشت بهش خوابیده بود نگاه کرد و تصمیم گرفت خودش دست بکار بشه، آروم با کمک دست هاش خودش رو به لب تخت رسوند و سعی کرد روی ویلچر بشینه که سر خورد و از تخت پایین افتاد و پیشونیش به کنار تخت برخورد کرد و از درد ناله ی بلندی سر داد. سوکجین با وحشت از خواب پرید و با دیدن جای خالی نامجون از تخت پایین رفت و با دیدنش "هین"ی کشید و بزور از روی زمین بلندش کرد و با دیدن پیشونی کبودش اخم کرد.
_چرا صدام نزدی نامجونا؟!...چرا خودت اذییت میکنی؟!...خوشت میاد بلایی سر خودت بیاری منو دق بدی؟!
جین با زحمت نامجون رو روی تخت گذاشت، نامجون در حالی که به دستهاش نگاه میکرد با تردید گفت
_به مینهو میگم کارای طلاقمون رو بکنه!...از کارمم استعفا میدم...برمیگردم پیش خانواده م...تو ام برو پیش خانوادت...نمیتونم ببینم اینطوری عذاب میکشی و اسیر منی!....تو هنوز جوونی...حق داری زندگی کنی!
با شکستن بغضش دیگه نتونست ادامه بده و گریه امونش نداد، سوکجین با شوک به نامجون نگاه میکرد و اشک خودش هم دراومده بود.
_چی...چی داری میگی نامجونا؟!...من...تو نمیتونی به این راحتی طلاقم بدی لعنتی!...این زندگی منم هست...ما روز ازدواجمون قسم خوردیم که تا آخرین لحظه ی عمرمون شریک هم باشیم!
_تو داری عمر و جوونیت رو حروم من میکنی...من دیگه سرپا نمیشم...امید به بهبود من بی فایده ست....تو این مدت اذیتت کردم و خسته شدی!...طلاقت که بدم میتونی برای خودت زندگی کنی....حتی اگه بخوای برات خونه هم میخرم...هرکاری میکنم که زندگی خوبی رو داشته باشی!
سوکجین وقتی لرزش شونه های نامجون از گریه رو دید کنارش روی تخت نشست و صورت اشکی نامجون رو بوسید و موهاش رو از توی صورتش کنار زد و سعی کرد آرومش کنه با لحن آروم و مهربونی گفت
_من بدون تو چطوری زندگی کنم؟!...زندگی من تویی نامجونا!...هرجوری که باشی هر مشکلی هم داشته باشی همسر و شریک زندگیمی...من ازت جدا نمیشم عزیزم!...میدونم بخاطر وضعیت جسمیت تحت فشاری...خواهش میکنم بزار ببرمت بیمارستان یه بار دیگه کارای درمانت رو انجام بدیم....به همین راحتی ناامید نشو....از هیچی هم نترس من کنارتم عزیزم!
نامجونی درحالی که هق هق میکرد سر تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد، سوکجین روش خم شد و آروم بوسیدش و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق کنار نامجون دراز کشید.
سوکجین بقیه ی شب رو به حرف های نامجون فکر میکرد و اینکه میدید نامجون اینقدر ناامید شده آزارش میداد و به این فکر افتاد که اول ذهن نامجون رو آروم کنه، دکتر گفته بود که استرس باعث بدترشدن وضعیت نامجون میشه. صبح روز بعد هوسوک و ته هیونگ به همراه یونگی وارد خونه ی نامجین شدند و سوکجین بهشون خوش آمد گفت و ازشون پذیرایی کرد، نامجون درحالی که روی صندلی چرخ دار نشسته بود سعی میکرد خودش رو قوی نشون بده و چیزی به روش نیاره.
_رنگ و روت خیلی بهتر شده نامجونا....معلومه جین هیونگ خیلی مواظبته!
نامجون سر تکون داد و سوکجین لبخند زد و فنجون قهوه ی نامجون رو دستش داد
_کتف تو چطوره ته؟!...خیلی درد داره؟!...ازآخرین باری که دیدمت لاغرتر شدی!
هوسوک کلافه پوفی کرد و گفت
_چند شبانه روز از درد کتفش نه خواب داشت و نه خوراک!...الان بعد دوهفته یه کم بهتر شده!
با صدای در یونگی از جاش بلند شد و سمت در رفت و با دیدن جیمین و جانگکوک پوزخند زد و همراهشون وارد خونه شد
_بعد از دو هفته هنوز مراسم خوش آمد گویی دارید؟!...من چه گناهی کردم واحد روبروی شمام؟!
جیمین با این حرف یونگی قرمز شد و صورتش رو با دستاش پوشوند و اعتراض کرد
_هیووووووونگ!!!!
جانگکوک خنده ای کرد و کنار صندلی نامجون نشست و حالش رو پرسید
_چطوری فرمانده؟!...ببخشید که زودتر نیومدیم دیدنت!
_اشکالی نداره جانگکوکا...حال تو چطوره؟!...سالم برگشتی؟!
جانگکوک سر تکون داد و جیمین نزدیک ویلچر نامجون شد و دست نامجون رو گرفت و بهش لبخند زد.
_مرسی هیونگ که همیشه توی عملیات ها مواظب همه هستی...امیدوارم سلامتیت رو بزودی به دست بیاری!
نامجون دست جیمین رو نوازش کرد و بهش لبخند زد و سوکجین خوشحال بود که دیدن پسرا اثر مثبتی روی روحیه ی نامجون داره. بعد از صرف شام و کمی گفت و گو و بگو بخند مهمون ها رفتند و سوکجین بعد از مرتب کردن خونه دوش گرفت و در حالی که فقط لباس زیر تنش بود دور اتاق می چرخید و ریخت و پاش ها رو جمع میکرد که نامجون اعتراض کرد.
_لباس چرا تنت نیست؟!....سرما میخوری!
سوکجین لباس های کثیف رو داخل سبد انداخت و بقیه ی ریخت و پاش هارو هم مرتب کرد و سمت کمد رفت و مشغول پوشیدن لباس هاش شد._میدونی نامجونا!...یه فکری به سرم زده...من حس میکنم اگه تحریکت کنم دوباره بتونی پاهات رو تکون بدی...یعنی چیزه...تو اینترنت خوندم که این روش موثره!
نامجون پوزخند زد و دستی توی موهاش کشید و گفت
_تو اینترنت؟!...شوخی میکنی جینی...نه؟!
سوکجین کرم مرطوب کننده رو از روی میز برداشت و کنار نامجون روی تخت نشست و مشغول چرب کردن دستاش شد
_جدی میگم...تو که فلج نیستی....از شوک تیری که خوردی پاهات بی حس شدن...اگه باهم رابطه داشته باشیم خون تو بدنت با سرعت بیشتری گردش پیدا میکنه و مطمعنم جواب میده!
نامجون به چشم های جین نگاه کرد و خندید
_چی تو سرت میگذره جینی؟!...این حرفا چیه؟!...من میدونم از آخرین باری که باهم رابطه داشتیم خیلی میگذره و خب....
_من دیدمت وقتی عصبانی یا تحریک میشی پاهات حرکت میکنه....زودباش لباست رو در بیار ماساژت بدم...بعدا که خوب شدی ناز کن!
نامجون ایندفعه با صدای بلندتری خندید و سوکجین توی درآوردن لباسهاش کمکش کرد. سوکجین با احتیاط پاها و بقیه بدن نامجون رو ماساژ داد و در آخر روش دراز کشید و درحالی که صورتاشون فاصله ی کمی باهم داشت به چشم های نامجون خیره شد و لبخند زد.
_تو اگه فلج مادرزاد هم بودیم من مطمعنم با این روش سرپا میشدی!
سوکجین نیشخند زد و مشغول بوسیدن نامجون شد. نامجون حلقه ی دستاش رو دور سوکجین تنگتر کرد وجین رو عمیقتر بوسید و باعث شد ناله کنه و خودش رو به نامجون فشار بده. خیلی زود هردو تحریک شده بودند و نفس نفس میزدند و طبق معمول نامجون چندجای بدن سوکجین رو مارک کرده بود. سوکجین خم شد و از پا تختی کاندوم و لوب رو بیرون آورد
_اااه....نامجونا...بیا شروع کنیم
نامجون با سر موافقت کرد و بعد از چرب کردن انگشت هاش مشغول آماده کردن سوکجین شد
_اااااه....نامجونا....بیشتر...لعنتی!....آاااااه...همم
بعد از اینکه جین حس کرد به قدر کافی آماده شده عضو نامجون رو چرب کرد و روش قرار گرفت
_آهههه.....فاااک...جینی!....بیشتر وارد خودت کن....ااااااه
سوکجین درحالی که ناله میکرد بیشتر خودش رو به نامجون فشار داد و با وارد شدن همه عضو نامجون نالید و روی نامجون خم شد.
_هروقت آماده بودی حرکت کن عزیزم
سوکجین سرتکون داد و گفت
_ااه....منو ببوس جونی!
نامجون مشغول بوسیدن سوکجین شد و کمی بعد جین شروع به حرکت کرد و نامجون پهلوهای جین رو گرفت و کمکش کرد. با هر حدکت جین هردو ناله میکردند و به اوج نزدیک میشدند،جین باتندتر کردن حرکاتش و برخورد عضو نامجون به نقطه ی حساسش جیغ بلندی کشید و روی نامجون خم شد
_اااه....جووونی!.....خودشه....همونجاست!....ااااااه....ااااه....ههممم
و در آخر با اشکی که از چشم هاش پایین می اومد همراه نامجون به اوج رسید و روی نامجون دراز کشید و نفس نفس زد. نامجون دستاش رو دور جین حلقه کرد و موهای نرمش رو نوازش کرد.
_خیلی دوست دارم جینی!...هرروز بیشتر از دیروز...
جین که خوابش گرفته بود با صدای گرفته و خواب آلودی گفت
_منم دوست دارم جونی....بیشتر از هرکس توی دنیا
جین خمیازه ای کشید و چشم هاش رو بست و خیلی زود خوابش برد. در طول هفته به پیشنهاد سوکجین این روش رو دو یا سه بار دیگه هم اجرا کردند و با گذشت زمان نامجون دوباره روی پاهاش ایستاد و مثل روز اولش شد. سوکجین با خوشحالی نامجون رو در آغوش گرفت و چندین بار بوسیدش
_هیچوقت از اینکه ببینمت میری سرکار اینقدر خوشحالم نبودم!...خوشحالم که سلامتیت رو بدست آوردی....دوست دارم
_منم دوست دارم پرنسس....همه ی اینا به لطف توعه عزیزم!
نامجون به سوکجین لبخند زد و بعد از بوسیدنش از خونه بیرون رفت.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now