Lover(yoonkook)

694 32 1
                                    

با دقت قلمو رو روی دیوار زیر دستش می کشید و با آهنگی که از اسپیکر کوچیکی با خودش آورده بود پخش می شد همخوانی میکرد، این سومین اتاق این خونه بود و باید برای نوزاد پسر نقاشی می شد و صاحب خونه حسابی به یونگی سفارش کرده بود. به طرح هواپیما و قطاری که کشیده بود با لبخند نگاه می کرد که گوشیش به صدا در اومد، قلموش رو کنار گذاشت و دست هاش رو پاک کرد با دیدن شماره ی ناشناس کلافه نفسش رو بیرون داد و تماس رو وصل کرد
_خدا لعنتت کنه جئون....
با تموم شدن تلفنش به سرعت لباس کارش رو در آورد و سر و وضع نامرتب و آشفته ش رو درست کرد و به آدرسی که پشت تلفن گرفته بود رفت. با رسیدن به بیمارستان با استرس سمت پذیرش رفت و سراغ جانگکوک رو گرفت
_جئون جانگکوک....بیست و دو ساله...یکی دو ساعت پیش آوردنش....
_بیمار جئون...تو بخش مراقبت های ویژه هستن...شما سرپرستش هستین؟!
یونگی کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت
_متاسفانه من شوهر و سرپرست قانونیش هستم...مشکلی هست؟!
پسر پرستار لبخند زیبایی زد و برای مخالفت سر تکون داد
_مشکل نه...فقط اینکه...شما باید توی پر کردن مشخصاتش به ما کمک کنید و....لوازم و وسایلش رو هم تحویل بگیرید....نگران نباشید...به زودی بیمارتون به هوش میاد...
یونگی سر تکون داد و خودکار توی دست پرستار رو گرفت و به تگ اسمش زیر چشمی نگاه کرد و مشغول پر کردن برگه ی مشخصات جانگکوک شد. به دقت سوال ها رو پر کرد و برگه رو تحویل داد
_همسرتون رو میتونید ببینید...اتاق ۱۹۷ وسط همین راه رو....
یونگی به سرعت تشکر کرد و سمت اتاق راه افتاد، طبق عادتش با خودش مشغول غر غر بود.اما با رسیدن به اتاق جانگکوک و دیدن وضعیت وخیمش ساکت شد و یه چیزی انگار ته دلش خالی شد ، آب دهنش رو به سختی قورت داد و با قدم های نه چندان محکم و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت سمت تخت شوهر کوچولوش رفت. به صورتش که یک جای سالم نداشت با دلسوزی نگاه کرد، به کبودی بزرگ و واضحی که کل استخون گونه زیر چشم راستش رو پوشونده بود، به بینی شکسته ش که کاملا مشخص بود به سختی جلوی خون ریزیش رو گرفتن، به خون مردگی گونه ی چپ و لب زخمیش. همه جای تن زخمی و داغونش رو از نظر گذروند و در کمال ناباوری با بغض به دست جانگکوک چنگ زد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید.
_جئون احمق !...با خودت چیکار کردی بچه؟!
به آرومی موهای مشکی رنگش رو نوازش کرد و پیشونیش رو کوتاه و سبک بوسید، با صدای پرستار دست از موهای جانگکوک بیرون آورد و اشک هاش رو پاک کرد
_نگران نباشید تا فردا حتما به هوش میاد...چیزی که باید نگرانش باشید....اینکه شوهرت رو از یه مسابقه ی بوکس در حالی که حریفش رو حسابی نفله کرده بودن بیرون کشیدن....من دوست پسرم دکتر آمبولانسه...اون بهم گفت...
یونگی با نگرانی به چشم های بسته ی جانگکوک نگاه کرد و کلافه نفسش رو فوت کرد
_از اون مسابقه های غیر قانونی رو میگی؟!...همون که تا حد مرگ کتک میخورن؟!
پسر پرستار با سر تایید کرد و سرم جانگکوک رو چک کرد و سمت یونگی برگشت
_اما نگران نباش...من به دوست پسرم میگم گزارشش رو اصلاح کنه...تا شماها تو درد سر نیوفتین...ولی...خب وقتی آوردنش دستکش های بوکس و شورت ورزشی تنش بود...حال داغونی داشت....همچین جایی برای پسر خوشگلی مثل اون اصلا جای خوبی نیست...میدونی که...
یونگی با بغض برای تایید سر تکون داد و تشکر کرد
_راستی من پرستار کیم سوکجینم...این مدت که شوهرت اینجاست....هر چی خواستی بهم بگو...
سوکجین با لبخند اتاق رو ترک کرد و یونگی کنار تخت جانگکوک نشست و به صورت و چشم های بسته ش خیره شد، اما خیلی زود از خستگی چشم هاش روی هم افتاد و نشسته روی صندلی خوابش برد.
جانگکوک به سختی و با درد شدیدی توی صورت و استخون ترقوه ش چشم هاش رو باز کرد و آروم نالید، اولین چیزی که چشمش بهش خورد جسم گلوله شده ی یونگی روی صندلی فلزی روبروش بود. با صدایی که به زحمت شنیده میشد اسمش رو صدا زد و بغضش ترکید و اشک هاش پایین اومدن
_هیونگ؟!....یونگی هیونگ؟!....هیونگی؟!...
یونگی با صدای گریه جانگکوک چشم باز کرد و با اخم و خواب آلودگی اطراف رو آنالیز کرد، اما با یادآوری اتفاقی که افتاده بود به سرعت از جا پرید و با دیدن چشم های باز و خیس از اشک جانگکوک به سمتش رفت و دستش رو آروم بین دست های خودش گرفت
_هیییییییش بسه جانگکوک‌‌....من اینجام....آروم باش بچه...هیونگ اینجا کنارته...درد داری؟....میخوای دکتر و پرستار رو خبر کنم؟!
جانگکوک با گریه دستش رو از بین دستای یونگی بیرون کشید و اشک هاش رو پاک کرد، نگاهش رو از شوهرش گرفت و به پنجره ی کوچیک اتاق چشم دوخت.
_به صورتم نگاه نکن...خیلی زشت شدم....کتک هایی که زدم رو تلافی کردن نامردا...برای چی اومدی؟!...کی آخه خبرت کرد؟!
یونگی با دلخوری به پسر گریون و زخمی روی تخت نگاه کرد و سعی کرد صورتش رو سمت خودش برگردونه
_چیزی نشده جانگکوک؟!...به من نگاه کن...بزار ببینمت...یه توضیح کامل به من بدهکاری جئون!....من شوهرتم...برای چی نباید خبرم میکردن؟!
جانگکوک چشم های خیسش رو بست و آروم هق هق کرد، به چشم های یونگی خیره شد و با خجالت و شرمندگی گفت
_دقیقا....مشکل از وقتی شروع شد که باهم ازدواج کردیم....از همون اول که من یه بچه هفده ساله احمق بودم و هیچی نمیفهمیدم....تو ساعت ها بیرون خونه کار میکردی و خرجمون رو در میاوردی ولی من به یه چشم به هم زدن همه شون رو خرج میکردم....توی همه ی این سال ها با خودخواهی هام عذابت دادم...من...
یونگی با چشم های گرد و دهن باز و با حیرت به جانگکوک نگاه کرد و اما سریع اخم کرد و گفت
_چرا مزخرف میگی بچه؟!...این حرف ها چیه؟!‌‌...ما هفت ساله ازدواج کردیم...من همیشه سعی کردم چیزی برات کم نزارم...چون وظیفه م بوده....من شوهر و عاشق توام....چرا این حرف ها رو میزنی؟!
_چون....منه احمق....عاشقت نبودم....اونموقع ها که سخت کار میکردی تا من رو خوشحال کنی....خوشحالی و رفاه تو ارزشی برام نداشت...به تفریح و خوشگذرونی با دوستام فکر میکردم...تو رو نمیدیدم...تو غریبه ای بودی که صبح قبل از بیدار شدنم از خونه میرفتی و شب بعد از به خواب رفتنم بر میگشتی...به اسم شوهرم بودی...
گریه امونش رو برید و ادامه ی حرفش رو قطع کرد، صدای گریه و صورت خیس از اشکش دل یونگی رو به درد میاورد و تحمل گریه هاش رو اصلا نداشت برای همین با احتیاط بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید
_گریه نکن جانگکوک‌...واقعا قلبم داره درد میگیره...چی شده که الان به من علاقمند شدی کیوتی؟!...هان؟!
جانگکوک دستش رو بالا آورد و دست یونگی رو بین دست های خودش گرفت
_تو همیشه هیونگ صدام میزنی و ما تایم کمی رو از شبانه روز پیش همدیگه وقت میگذرونیم...ما هیچوقت مسافرت نرفتیم....عشق بازی نکردیم...جمله های محبت آمیز نگفتیم....از سر عادت کنار هم روی یه تخت بخواب میریم...ولی...من واقعا دوست دارم جانگکوک...از اولم داشتم...ولی...میدونستم تو نداری...
جانگکوک که کمی آروم شده بود سرش پایین انداخت و با شرمندگی گفت
_...من اشتباه میکردم هیونگ...مدت زیادیه که عاشقتم...بدون اینکه خودم بفهمم جذبت شدم...دیگه اون بچه ی احمق خودخواه نیستم....تصمیم گرفتم کمکت کنم...تا شاید وقت بیشتری رو باهم بگذرونیم...اما با انتخاب این مسابقه گند زدم...
دستش رو زیر چونه ی جانگکوک گذاشت و سرش رو بالا آورد، به گونه ی کبود و زخمیش نگاه کرد و کوتاه لبهای لرزونش رو بوسید، جانگکوک عطر یونگی رو که با بوی رنگ قاطی بود وارد ریه هاش کرد و اشکاش رو پاک کرد
_تو بچه واقعا احمقی...پیش خودت نگفتی اگه بلایی بدتر سرت میومد چی؟!...من اونموقع چه غلطی باید میکردم؟!...پول ارزش هیچکدوم از این زخمات رو نداره بیبی....بیا اینجا ببینم...
سرش رو جلو برد و بوسه ای با طعم شور اشک رو شروع کردن، جانگکوک به سر شونه یونگی چنگ زد و بوسه رو عمیق تر کرد اما چیزی نگذشته بود که با صدای در و ورود سوکجین مجبور به جدا شدن از هم شدن.
+×+×+×+×+×+×+×+×
چند ماه بعد
+×+×+×+×+×+×+++×
جانگکوک از باشگاه بوکس بیرون اومد و یونگی بلافاصله مثل یه گربه ی کیوت خودش رو بهش رسوند و بغلش کرد، موهای خیس از عرقش رو از صورتش کنار زد و برای بوسیدنش پایین کشیدش.
_خب.....شغل رو گرفتی یا نه کیوتی من؟!....مطمعنم که اونا قبولت کردن....قیافه ی خوشحالت خبرهای خوبی رو میده
جانگکوک با خنده برای تایید سر تکون داد و قرار دادش رو نشون شوهرش داد
_فعلا یه قرارداد یکساله بستیم....از امروز کارم رو شروع کردم و عالی بود...
جانگکوک چند بار دیگه یونگی رو بوسید و باهم سوار ماشینشون شدن و باهم به خونه رفتن. با رسیدن به خونه از توی راهروی ورودی دوباره مشغول بوسیدن هم شدن و تا رسیدن به تخت تمام لباس های مزاحمشون رو کف زمین ریختن. یونگی به عضلات شکم و سینه های پهن جانگکوک نگاه کرد و با نیشخند سرش رو پایین برد، زبون خیسش رو روی عضلات شکم جانگکوک به حرکت در آورد با شنیدن ناله های لذت بخشش لبخند زد. جانگکوک با بی تابی به پشت یونگی چنگ زد و عطرش رو نفس کشید، یونگی انگشت های استخونی و بلندش رو وارد سوراخ پسر کرد و بهش لبخند زد و بوسیدش. وقتی حس کرد برای دیکش به قدر کافی آماده س انگشت هاش رو بیرون کشید و یه ضرب واردش شد، جانگکوک از لذت ناله ی بلندی کرد و کمرش رو از تخت فاصله داد و با شروع حرکات یونگی صدای ناله ی جفتشون فضای اتاق رو پر کرد. هر دو با لمس بدن های همدیگه سعی در دادن لذت بهم بودن و در آخر باهم به اوج رسیدن و جانگکوک با حس مایع داغ یونگی توی سوراخش نالید
_این زیادی عالیه....لعنتی...ما باید بیشتر انجامش بدیم...این همه مدت همچین چیزی رو از خودمون دریغ کردیم...
یونگی با لبخند گشادی که لثه هاش رو به نمایش میذاشت جانگکوک رو بار دیگه بوسید و ازش بیرون کشید
_منم عاشقتم...جانگکوکی....این اولین بارمون بود...نباید تو یه کم شرم و حیا کنی؟!...دردی حس نمیکنی بچه؟!...همم؟!
جانگکوک با خنده یونگی رو بین بازو هاش له کرد و گونه و لبهاش رو بوسید و با خنده گفت
_شایدم بهتره راند بعدی رو شروع کنیم جناب مین...
یونگی به رون پای جانگکوک سیلی زد و سرش رو توی گردنش فرو برد و شروع به بوسیدن و مارک کردنش شد

one shot: BTSWhere stories live. Discover now