Im in Love ~2~ (Jikook)

874 56 4
                                    

خیلی زود جیمین علائم بارداری رو حس کرد و به جانگکوک خبر داد و دکتر قصر بعد از معاینه تایید کرد. سوکجین بعد از شنیدن خبر به جیمین هدایای زیادی داد و براش جشن گرفت، جانگکوک با چشم هایی که خوشحالی ازشون میبارید جیمین رو تحسین میکرد و بیشتر از قبل حواسش بهش بود، جیمین یونگی رو کمتر از قبل ملاقات میکرد و این باعث میشد بیشتر به جانگکوک علاقمند بشه.
یک شب وقتی جیمین روی تخت دراز کشیده بود و مشغول مطالعه بود جانگکوک با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد و گلها رو تقدیم جیمین کرد و پیشونیش رو بوسید.
_تو بهترین اتفاق زندگیمی جیمینا....تولد بچه مون میتونه اتفاق بهتر بعدی باشه....کی شکمت قراره بزرگ بشه؟!
جیمین به حرکات و رفتار بچه گانه ی جانگکوک خندید و دستش رو از شکمش جدا کرد
_داری قلقلکم میدی کوکا...من قرار نیست مثل خانم هایی که تاحالا دیدی گرد و قلنبه بشم...الانشم که می بینی توی ماه چهارمم...به خاطر عضلات شکمم خیلی چیزی پیدا نیست
جانگکوک با خوشحالی شکم جیمین که کمی برآمده شده بود رو بوسید و گفت
_اشکال نداره....همیشه شوهر خوش هیکل خودم بمون....من همه جوره تو رو دوست دارم
جانگکوک همونطور که مشغول نوازش شکم جیمین بود و به صدای دلنشینش که کتابش رو بلند میخوند گوش میداد چشم هاش بسته شد و خوابش برد.
صبح روز بعد سوکجین خواست تا جیمین رو ملاقات کنه، جیمین با استرس به کمک جانگکوک لباس هاش رو پوشید و جانگکوک بوسیدش و بهش اطمینان داد که چیز مهمی نیست و نباید بترسه، تا جلوی در اتاق جین همراهیش کرد و جیمین به سوکجین احترام گذاشت و روبروش نشست.
_خوشحالم که میبینمت جیمین...حالت چطوره؟!...به خاطر بارداریت که اذیت نمیشی؟!
_من.....خوبم....و همینطور بچه ی توی شکمم....ممنون از لطفتون....چیز مهمی شده که منو خواستین عالیجناب؟!
جین دست جیمین رو گرفت و بهش لبخند زد و سعی کرد از استرسش کم کنه
_آروم باش شاهزاده جیمین....نیازی نیست استرس داشته باشی....از چیزی نترس...صدات زدم تا یه چیزی رو بهت بدم...یه هدیه...یه یادگاری....یا شایدم بشه یه نشان خانوادگی
جین گردنبندی که همیشه گردنش بود رو باز کرد و دور گردن جیمین بست و پیشونیش رو بوسید.
_این رو همسرم نامجون وقتی جانگکوک رو باردار بودم بهم داد...از یه نوع سنگ خاصه که چند جور ورد بهش خونده شده...از تو و بچه ت محافظت میکنه و عشق همسرت رو توی دلت زنده نگه میداره...خیلی ارزشمنده....مراقب ش باش
جیمین به گردنبند دست کشید و به جین با تعجب نگاه کرد و گفت
_ولی این برای شماست....کینگ نامجون برای شما درستش کرده...باید پیش خودتون باشه...من
_این هدیه ی من از به توعه....برای اینکه اینقدر عاشق پسرمی و بخاطر اون و آیندا ی کشورمون از خانواده و کشورت گذشتی...تو خیلی وقته عضو خانواده ی مایی پس این رو پیش خودت به عنوان نشان خانوادگی نگه دار
جیمین با چشم های اشکی سر تکون داد و گردنبند رو توی دستش فشرد و سوکجین رو بغل کرد و با گریه گفت
_شما و کینگ نامجون مثل والدین خودم هستید....و جانگکوک قطعا جزیی از وجود منه....نگران نباشید از کادوتون به خوبی نگه داری میکنم و ممنونم برای همه چیز...
*
چند ماه بعد وقتی تولد نوزاد جیمین نزدیک بود سر و کله ی یونگی دوباره پیدا شد و برای سفر بهش اطلاع داد. دو هفته بعد از به دنیا اومدن بچه قرار بود باهم از قصر برن و جیمین بیشتر از هر لحظه ای از تصمیمش مطمئن نبود.
_من نمیتونم یونگی....
جیمین اشک های مزاحمش رو پاک کرد و دوباره به یونگی خیره شد و گفت
_من نمیتونم باهات بیام یون....من عاشقش شدم...نمیتونم بدون اون زندگی کنم...از همه مهمتر نمیتونم بچه ایی که از وجود منو جانگکوکه رو نا دیده بگیرم و با تو دنبال خوشبختی برم....خوشبختی من همینجاست....کنار همسرم جانگکوک....شاید از اول عاشقش نبودم....ولی الان دیوونه شم
یونگی اخمی کرد و با عصبانیت دو طرف بازو های جیمین رو گرفت و تو صورتش فریاد زد
_زده به سرت؟!...خوب منم زن و بچه دارم ولی کی اهمیت میده؟!....گور بابای همشون....تو تا دیروز حاظر نبودی انگشت جانگکوک بهت بخوره چطور شده که حالا اینقدر وابسته ش شدی؟!....عقل تو کله ت هست؟!....مدت هاست ما داریم برای این اتفاق نقشه میکشیم جیمین از شدت گریه به هق هق افتاده بود و توی دست های یونگی میلرزید که یک دفعه درد زیادی توی کل تنش پیچید و باعث شد از درد جیغ بکشه و نفسش بند بیاد
_اااه....یونگیییییی....سریع دکتر رو خبر کن....بچه....اااااه
یونگی با شک به جیمین نگاه کرد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشه با عجله از اتاق بیرون دوید و کمی بعد با جانگکوک و دکتر به اتاق برگشت. جانگکوک با دست های لرزون دست جیمین رو گرفت و اشک های خشک شده ی روی صورتش رو بوسید
_چی شده جیمینی؟!....حالت خوبه عزیزم؟!
جیمین صورتش رو از درد مچاله کرد و دست جانگکوک رو فشار داد و با گریه گفت
_بچه...بچه داره دنیا میاد جانگکوکی!
نامجون و جین پشت در اتاق منتظر تولد نوزاد بودند و نامجون از استرس با قدم های بلند یه مسیر کوتاه رو مدام قدم میزد و سوکجین تند تند نفس میکشید و یونگی که بعد از اومدن جانگکوک بیرون اتاق ایستاده بود بی حرکت به در اتاق خیره بود. با پیچیدن صدای گریه ی نوزاد یونگی سریع اونجا رو ترک کرد و نامجون از خوشحالی سوکجین رو محکم در آغوش کشید و از ذوق روی پاهاش بند نمیشد. جانگکوک صورت عرق کرده ی جیمین رو با دستمال پاک کرد و موهاش رو از توی پیشونیش کنار زد، قبل از هرچیز سلامتی جیمین براش مهم بود و مدام وضعیتش رو چک میکرد. دکتر به کمک گیاه مخصوصی پایین تنه ی جیمین رو بی حس کرده بود و بعد از بخیه کردن سوراخ جیمین و تمیز کردن زخمش وسایلش رو جمع کرد، دستیار دکتر بچه رو تمیز کرد و بین ملافه پیچید و دست جانگکوک داد و هردو بعد از احترام گذاشتن از اتاق بیرون رفتند. جانگکوک با خوشحالی و چشم هایی که اشک توشون جمع شده بود پسرش رو بغل گرفت به جیمین هم نشونش داد
_مثل تو خوشگله...اسم این خوشگله رو چی بزاریم؟!
جیمین با چشم های خمار و دست های بی جونش اشک هاش رو پاک کرد و گفت
_ته...هیونگ....ته هیونگ اسم قشنگیه!
جانگکوک آروم نوزاد تازه متولد شده ش رو بوسید و به جیمین لبخند زد، سوکجین به همراه نامجون وارد اتاق شدند و جین با دیدن نوزاد با ذوق اون رو از جانگکوک گرفت و چندین بار همه جای صورتش رو بوسید. نامجون کنار جیمین روی تخت نشست و بهش لبخند زد و موهاش رو نوازش کرد
_حالت خوبه پسرم؟!...بهت تبریک میگم...دکتر گفت یه پسر سالم و زیباست درست مثل والدینش!...یه مدت باید استراحت کنی...هر اتفاقی برات افتاد دکتر رو خبر کن...اون همیشه آماده ی خدمت گذاریه!
جیمین تشکر کرد و نامجون سمت سوکجین رفت و به نوه ی دلبندش نگاه کرد از ذوق چشم هاش رو بست و به صورت کیوتش خندید.

one shot: BTSWhere stories live. Discover now